داستان کوتاه رویارویی با رنج

داستان کوتاه رویارویی با رنج
در زمان بودا، زنی به‌نام کیساگوتامی از مرگ تنها فرزندش رنج می‌برد. او که نمی‌توانست مرگ فرزندش را بپذیرد، به این سو و آن سو می‌دوید و به‌دنبال دارویی می‌گشت تا زندگی را به او بازگرداند و بودا گفت چنین دارویی نزد اوست.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اشک شوق

داستان کوتاه اشک شوق
دختربچه‌ای که تازه اعداد را یاد گرفته بود با شوق فراوان شماره‌ی پدرش را گرفت. الو سلام بابا جون... خوبی؟ سلام بابا، من مشتری دارم... بهت زنگ می‌زنم... و صدای بوق ممتد. دختر بچه با ناراحتی گوشی را سر جای خود قرار داد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه طوفان لازمه

داستان کوتاه طوفان لازمه
مامان من یواشکی پیر شد. مثلا این‌جوری که در فاصله‌ی بینِ سماور و بهشت و سجاده. بابا ولی نه، احتمالا یک‌دفعه. یا یک‌دفعه پیر شد، یا من یک‌دفعه متوجهش شدم. این‌جوری بود که وقتی کنکور داشتم...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه او را هل ندهید

داستان کوتاه او را هل ندهید
داستان در مورد خانم و آقای «اودا» هست. آن‌ها دختربچه‌ی تازه متولد شده‌ی‌شان را آن‌چنان زشت و بدقیافه تلقی می‌کردند که حاضر نبودند او را به دوستان و اقوام خود نشان دهند و از این بابت خجالت‌زده و شرمنده بودند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ارزشمندترین چیزهایی زندگی

داستان کوتاه ارزشمندترین چیزهایی زندگی
چند سال پیش، حادثه‌ی ناگواری برایم اتفاق افتاد که تا پایان عمر آن را از یاد نخواهم برد. هلن به دلیل درد آپاندیس به بیمارستان منتقل شده بود. دکتر عقیده داشت که باید به‌سرعت عمل جراحی روی هلن انجام شود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه جشن تولد جان ایوانز

داستان کوتاه جشن تولد جان ایوانز
جان ایوانز یک روز صبح وارد زندگی من شد. لباسی گل و گشاد و ظاهری ژولیده داشت. والدین او از آن دسته کارگران سیاه‌پوستی بودند که درآمدشان بسیار اندک بود و فقط می‌توانست کفاف خوراکِ بخور و نمیر خودشان را بدهد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پدربزرگ و نوه‌ی کوچکش آرین

داستان کوتاه پدربزرگ و نوه‌ی کوچکش آرین
پدربزرگ و نوه‌ی کوچکش آرین در حال قدم زدن در پارک بودند که به حوض وسط پارک رسیدند. سر و صدای پسربچه‌هایی که مسابقه‌ی قایقرانی راه انداخته بودند توجه آن‌ها را جلب کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه یک لیوان شربت

داستان کوتاه یک لیوان شربت
من به نظافت و ترتیب خانه بسیار اهمیت می‌دهم. در آن حد که وقتی دو پسرم شروع به دویدن و بازی در خانه می‌کنند استرس عجیبی مرا فرا می‌گیرد و از این می‌ترسم که نکند پای آن‌ها به وسیله‌ای بخورد و دکوراسیون خانه را به هم بزنند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چارلی چاپلین و آرزوهایش

داستان کوتاه چارلی چاپلین و آرزوهایش
چارلی چاپلین می‌گوید وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم! مثلا آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛ می‌گفت: می‌خرم به شرط این‌که بخوابی...! یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا.
دنباله‌ی نوشته