داستان کوتاه اشتباهی که باعث تفاهم می‌شود

داستان کوتاه اشتباهی که باعث تفاهم می‌شود
مرد از راه می‌رسه. ناراحت و عبوس. زن: چی شده؟ مرد: هیچی (و در دل از خدا می‌خواد که زنش بی‌خیال شه و بره پی کارش.) زن حرف مرد رو باور نمی‌کنه: یه چیزیت هست. بگو! مرد برای این‌که اثبات کنه راست می‌گه لبخند می‌زنه.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خوشمزه‌ترین ساندویچ

داستان کوتاه خوشمزه‌ترین ساندویچ
آن‌طور که تابلوی اطلاعات پرواز نشان می‌داد، هواپیمای فردریک تاخیر داشت و تا ۳۰ دقیقه‌ی دیگر هم نمی‌رسید. برای همین یوتا به‌طرف مادر و دختر رفت و سعی کرد با آن‌ها صحبت کند تا زمان هم زودتر بگذرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تلافی مرد از زنش

داستان کوتاه تلافی مرد از زنش
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز... وای خدای من، خیلی زیاد درست کردی... حالا برش گردون... زود باش...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پسرم یک لیوان آب به من بده

داستان کوتاه پسرم یک لیوان آب به من بده
پیرمرد سرفه‌ای کرد و با لحنی مهربان و پدرانه صدا زد: پسرم، یک لیوان آب به من بده، خدا خیرت بدهد. پسر بعد از چند دقیقه، ظرف آب را برداشت و به کنار چشمه‌ی مجاور رفت. کسانی که قبلا لب چشمه بودند، آب را گل‌آلود کرده بودند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شمع خاموش

داستان کوتاه شمع خاموش
مردی که همسرش را از دست داده بود، دختر سه ساله‌اش را بسیار دوست می‌داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد. پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی‌اش را دوباره به‌دست آورد. هر چه پول داشت برای درمان او خرج کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بیسکویت‌های سوخته

داستان کوتاه بیسکویت‌های سوخته
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده‌ی صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده‌ای مانند صبحانه تهیه کرده بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه یا این یا باز هم این

داستان کوتاه یا این یا باز هم این
شیوانا از راهی می‌گذشت. پسر جوانی را دید با قیافه‌ای خاک‌آلوده و افسرده که آهسته قدم برمی‌داشت و گه‌گاه رو به آسمان می‌کرد و آه می‌کشید. شیوانا کنار جوان آمد و از او پرسید: غمگین بودن حالت خوبی نیست. چرا این حالت را برگزیده‌ای؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چشمان پدر عاشق فوتبال

داستان کوتاه چشمان پدر عاشق فوتبال
این داستان درباره‌ی پسربچه‌ی لاغر اندامی ‌است که عاشق فوتبال بود. در تمام تمرین‌ها سنگ تمام می‌گذاشت اما چون جثه‌اش نصف سایر بچه‌های تیم بود تلاش‌هایش به جایی نمی‌رسید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه یک ساعت کار

داستان کوتاه یک ساعت کار
مردی دیروقت، خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله‌اش را دید که در انتظار او بود. سلام بابا! یک سوال از شما بپرسم؟ بله حتما. چه سوالی؟ بابا! شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟
دنباله‌ی نوشته