مرد از راه میرسه. ناراحت و عبوس. زن: چی شده؟ مرد: هیچی (و در دل از خدا میخواد که زنش بیخیال شه و بره پی کارش.) زن حرف مرد رو باور نمیکنه: یه چیزیت هست. بگو! مرد برای اینکه اثبات کنه راست میگه لبخند میزنه.
آنطور که تابلوی اطلاعات پرواز نشان میداد، هواپیمای فردریک تاخیر داشت و تا ۳۰ دقیقهی دیگر هم نمیرسید. برای همین یوتا بهطرف مادر و دختر رفت و سعی کرد با آنها صحبت کند تا زمان هم زودتر بگذرد.
فکرش حسابی مشغول بود، نمیدونست چرا اینطوری شده، کجای کار اشتباه بود. برای بچههاش هیچی کم نذاشته بود. خونهی خوب، وسایل عالی، پول، معلمهای خصوصی، ویلا، خلاصه همه چیز.
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز... وای خدای من، خیلی زیاد درست کردی... حالا برش گردون... زود باش...
پیرمرد سرفهای کرد و با لحنی مهربان و پدرانه صدا زد: پسرم، یک لیوان آب به من بده، خدا خیرت بدهد. پسر بعد از چند دقیقه، ظرف آب را برداشت و به کنار چشمهی مجاور رفت. کسانی که قبلا لب چشمه بودند، آب را گلآلود کرده بودند.
مردی که همسرش را از دست داده بود، دختر سه سالهاش را بسیار دوست میداشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد. پدر به هر دری زد تا کودک سلامتیاش را دوباره بهدست آورد. هر چه پول داشت برای درمان او خرج کرد.
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای سادهی صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام سادهای مانند صبحانه تهیه کرده بود.
شیوانا از راهی میگذشت. پسر جوانی را دید با قیافهای خاکآلوده و افسرده که آهسته قدم برمیداشت و گهگاه رو به آسمان میکرد و آه میکشید. شیوانا کنار جوان آمد و از او پرسید: غمگین بودن حالت خوبی نیست. چرا این حالت را برگزیدهای؟
این داستان دربارهی پسربچهی لاغر اندامی است که عاشق فوتبال بود. در تمام تمرینها سنگ تمام میگذاشت اما چون جثهاش نصف سایر بچههای تیم بود تلاشهایش به جایی نمیرسید.
مردی دیروقت، خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج سالهاش را دید که در انتظار او بود. سلام بابا! یک سوال از شما بپرسم؟ بله حتما. چه سوالی؟ بابا! شما برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟