داستان کوتاه نون خوب خیلی مهمه

داستان کوتاه نون خوب خیلی مهمه
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک. اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کفش.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پنجاه و دو سالمه هشتاد و یکی کار دارم

داستان کوتاه پنجاه و دو سالمه هشتاد و یکی کار دارم
این را مادرم گفت، رمز کارت عابر بانکش بود، از روی کتاب قبلی‌ام روشی برای خودش پیدا کرده بود که اعداد را حفظ کند. خندیدم و کارت را گرفتم که از حسابش پول جابجا کنم. خودش حوصله‌ی این کارها را ندارد، از یادگرفتن هم گریزان شده.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه عروس خانم وکیلم

داستان کوتاه عروس خانم وکیلم
عاقد گفت: عروس خانوم وکيلم؟ گفتند: عروس رفته گل بچينه. دوباره پرسيد وکيلم عروس خانوم؟ عروس رفته گلاب بياره. عاقد گفت: براى بار سوم مى پرسم؛ عروس خانم. وکيلم؟ عروس رفته... عروس رفته بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه همه زیبا هستند

داستان کوتاه همه زیبا هستند
روزی یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید: استاد چگونه است که هر انسانی یک شغل و قیافه‌ی خاصی را زیبا و قشنگ می‌پندارد! یکی قد بلند و ابروی باریک را دوست دارد و دیگری ابروهای پرپشت و چشمان درشت را می‌پسندد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه عاشقانه زندگی کنید

داستان کوتاه عاشقانه زندگی کنید
همایشی برای بانوان با عنوان چگونه با همسر خود عاشقانه زندگی کنید برگزار شده بود. توی این همایش از خانم‌ها سوال شد که: چه کسانی عاشق همسران‌شون هستند؟ همه‌ی زن‌ها دستاشون رو بالا بردن.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه درسی نداده

داستان کوتاه درسی نداده
شیوانا با شاگردش از راهی می‌گذشت. در مسیر حرکت خود، مرد کالسکه‌رانی را دید که دو پسر نوجوانش را با سروصدای بلند دعوا می‌کرد. پسربچه‌ها هم هاج‌‌وواج به پدر و عابران خیره شده بودند و از ترس، به خود می‌لرزیدند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خدا از هیس خوشش نمیاد

داستان کوتاه خدا از هیس خوشش نمیاد
مادربزرگ در حالی که با دهان بی‌دندان، آب‌نبات قیچی را می‌مکید ادامه داد: آره مادر، نُه ساله بودم که شوهرم دادند، از مکتب که اومدم، دیدم خونه‌مون شلوغه، مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز از لپ‌هام گرفت تا گل بندازه.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هدایایی برای مادر

داستان کوتاه هدایایی برای مادر
چهار برادر، خانه‌ی‌شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر، قاضی و آدم‌های موفقی شدند. چند سال بعد، آن‌ها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند. اونا در مورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اون‌ها در شهر دیگه‌ای زندگی می کرد، صحبت کردن.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آلزایمر

داستان کوتاه آلزایمر
چمدانش را بسته بودیم. با خانه‌ی سالمندان هم، هماهنگ شده بود. یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنات و کشمش و چیزهایی شیرین. برای شروع آشنایی گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمی‌خورم.
دنباله‌ی نوشته