داستان کوتاه شاگرد اول

داستان کوتاه شاگرد اول
​شاگرد اول بودم، پدرم یادم داده بود، که من همیشه درس بخوانم، وقتی مهمان می‌آید زود بیایم سلام کنم و بروم! آرام آرام مهمان‌های ما خیلی کم شدند، چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت می‌کنند!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خاطره‌ی محمد قاضی مترجم نامدار

داستان کوتاه خاطره‌ی محمد قاضی مترجم نامدار
سال تحصیلی ۵۵ - ۵۴ دو سال بود به‌عنوان معلم استخدام شده بودم. محل خدمتم یکی از روستاهای دورافتاده‌ی سنندج بود. حقوق خوبی می‌گرفتم. بلافاصله پس از استخدام به‌صورت قسطی یک ماشین پیکان خریدم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ملا، خدا بد نده

داستان کوتاه ملا، خدا بد نده
ملا در مکتب‌خانه‌ای درس می‌داد و در آن شهر زندگی می‌کرد. وای به حال شاگردی که ملا از او درس می‌پرسید و شاگرد درست جواب نمی‌داد. چوب و فلک وسط کلاس مهیا می‌شد و دانش‌آموز تنبل به شدیدترین شکل ممکن مورد تنبیه قرار می‌گرفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود

داستان کوتاه نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود
سال‌ها پیش در ایران پادشاهی حکومت می‌کرد که به اهمیت آموزش و پرورش پی برده بود؛ ولی عیبش این بود که این پادشاه فقط آموزش را برای پسرش که ولیعهد خودش بود، لازم می‌دانست.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آرتورشاه

داستان کوتاه آرتورشاه
هیچ‌وقت اون کریسمس یادم نمی‌ره. وقتی به دنیا اومدم پدرم اسمم رو گذاشت آرتور، به‌خاطر علاقه‌ای که به آرتورشاه داشت! هر وقت بغلم می‌کرد می‌گفت: آرتورشاه، پسرم تو باید سعی کنی همیشه برنده باشی.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دور ریختن غذا

داستان کوتاه دور ریختن غذا
من از دور ریختن غذا بدم می‌آید، برای همین کلی ظرف کوچک و بزرگ دردار دارم که حتی غذاهای اندک باقی‌مانده را با حوصله توی یخچال می‌گذارم. دور ریختن غذا را دوست ندارم، چون مرا یاد یکی از تلخ‌ترین روزهای زندگی‌ام می‌اندازد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بوسه‌ای که زندگی من را عوض کرد

داستان کوتاه بوسه‌ای که زندگی من را عوض کرد
اولین بار که پایم به مدرسه باز شد، کمتر از شش سال سن داشتم و جثه‌ام خرد بود. مامور سپاه بهداشت به پدرم گفت: این بچه سوءتغذیه دارد. هیچ وقت نفهمیدم چرا پدرم آن جمله را تا مدت‌ها برای دیگران نقل می‌کرد!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه همدلی و مهربانی

داستان کوتاه همدلی و مهربانی
کلاس چهارم بودم. اون موقع رشت زندگی می‌کردیم. شاید حدود ۳۶ سال پیش فکر می‌کنم، سال ۵۶ بود. یه روز سرد زمستانی داشتیم از مدرسه با دوستم جعفرپور برمی‌گشتیم که برف شدید و تندوتیزی می‌اومد و حسابی صورتمون یخ زده بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه جور استاد به ز مهر پدر

داستان کوتاه جور استاد به ز مهر پدر
در زمان‌های دور که شکل زندگی مردم با حالا خیلی فرق داشت، درس خواندن و باسواد شدن کار بسیار سخت و دشواری بود که از عهده‌ی هر کسی برنمی‌آمد. در آن دوره بچه‌ها باید به مکتب‌خانه می‌رفتند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه جشن تولد جان ایوانز

داستان کوتاه جشن تولد جان ایوانز
جان ایوانز یک روز صبح وارد زندگی من شد. لباسی گل و گشاد و ظاهری ژولیده داشت. والدین او از آن دسته کارگران سیاه‌پوستی بودند که درآمدشان بسیار اندک بود و فقط می‌توانست کفاف خوراکِ بخور و نمیر خودشان را بدهد.
دنباله‌ی نوشته