روزی زنی نزد دکتر روانپزشک معروفی رفت و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بیتفاوت شده است و او میترسد که نکند مرد زندگیاش دلش را به کس دیگری سپرده باشد.
مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار درمیرفت و همه چیز را به شوخی میگرفت. روزی او را نزد شیوانا آورد و گفت: از شما میخواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بیتفاوتیاش بردارد.
دختری بعد از ازدواج نمیتوانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با او جر و بحث میکرد. عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
چند سال پیش، در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خندهکنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد.
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی پیدا کرد که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود.
زن به شیطان گفت: آیا آن مرد خیاط را میبینی؟ میتوانی بروی وسوسهاش کنی که همسرش را طلاق دهد یا نه؟ شیطان گفت: آری و این کار بسیار آسان است و راحت از پسش برمیآیم.
داستان دربارهی سربازی است که پس از جنگ ویتنام میخواست به خانهی خود بازگردد. سرباز قبل از اینکه به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: «پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من میخواهم به خانه بازگردم.
روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول ۲۵ سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامههای محلی هم جمع شده بودند.