داستان کوتاه مهم نیست

داستان کوتاه مهم نیست
مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار درمی‌رفت و همه چیز را به شوخی می‌گرفت. روزی او را نزد شیوانا آورد و گفت: از شما می‌خواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بی‌تفاوتی‌اش بردارد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه معجون

داستان کوتاه معجون
دختری بعد از ازدواج نمی‌توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با او جر و بحث می‌کرد. عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه یادته پدرت ما رو غافلگیر کرد و ازدواج کردیم

داستان کوتاه یادته پدرت ما رو غافلگیر کرد و ازدواج کردیم
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی پیدا کرد که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سرباز معلول

داستان کوتاه سرباز معلول
داستان درباره‌ی سربازی است که پس از جنگ ویتنام می‌خواست به خانه‌ی خود بازگردد. سرباز قبل از این‌که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: «پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می‌خواهم به خانه بازگردم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه راز خوشبختی در زندگی مشترک

داستان کوتاه راز خوشبختی در زندگی مشترک
روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوج‌شان را جشن گرفتند. آن‌ها در شهر مشهور شده بودند به خاطر این‌که در طول ۲۵ سال حتی کوچک‌ترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه‌های محلی هم جمع شده بودند.
دنباله‌ی نوشته