داستان کوتاه عموی بابا

داستان کوتاه عموی بابا
عموی بابا که مُرد وسط یک مهمانی خانوادگی داشتیم ناهار می‌‌خوردیم. یک نفر از شهرستان زنگ زد و چند دقیقه بعدش بابا گفت عمو شمس‌الله مرد. صدای قاشق چنگال‌های دور سفره متوقف شد و با لقمه‌ی مانده‌ی گوشه‌ی لپمان به بابا خیره شدیم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه روزی حکمت آن را خواهید فهمید

داستان کوتاه روزی حکمت آن را خواهید فهمید
هر وقت بابام می‌دید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم، می‌گفت: چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟ آب چکه می‌کرد، می‌گفت: اسراف حرامه. اتاقم که به‌هم ریخته بود، می‌گفت: تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چه قدر خدا دارید

داستان کوتاه چه قدر خدا دارید
مرد و زنی نزد شیوانا آمدند و از او خواستند برای بدرفتاری فرزندان‌شان توجیهی بیاورد. مرد گفت: من همیشه سعی کرده‌ام در زندگی به خداوند معتقد باشم. همسرم هم همین‌طور، اما چهار فرزندم نسبت به رعایت مسایل اخلاقی بی‌اعتنا هستند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هدیه‌ی پدربزرگ

داستان کوتاه هدیه‌ی پدربزرگ
در منزل دوستی که پسرش دانش‌آموز ابتدایی بود و داشت تکالیف درسی‌اش را انجام می‌داد بودم، زنگ منزل را زدند و پدربزرگ خانواده از راه رسید. پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مدادرنگی به نوه‌اش داد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه درخواست طلاق و بغل کردن همسر

داستان کوتاه درخواست طلاق و بغل کردن همسر
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چه کسی موثرتر هست، زن یا مرد

داستان کوتاه چه کسی موثرتر هست، زن یا مرد
توماس هیلر، مدیر اجرایی شرکت بیمه‌ی عمر ماساچوست (میو چوال) و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نشانه‌های زن و شوهر بودن

داستان کوتاه نشانه‌های زن و شوهر بودن
زن و مردی از راهی می‌رفتند، ماموران آن‌ها را دیدند و آن‌ها را خواستند و پرسیدند: شما چه نسبتی با هم دارید؟ زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم. ماموران مدرک خواستند، زن و مرد گفتند: مدرک همراه نداریم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه صدای زیبای مادر و نان سنگک

داستان کوتاه صدای زیبای مادر و نان سنگک
دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم که مامان صدا زد: امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم. گفتم: من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت: خوب دیروز مهمون داشتیم، زود تموم شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سه زن و پسرهای‌شان

داستان کوتاه سه زن و پسرهای‌شان
سه نفر زن می‌خواستند از سر چاه آب بیاورند. در فاصله‌ای نه چندان دور از آن‌ها پیرمرد دنیا دیده‌ای نشسته بود و می‌شنید که هر یک از زن‌ها چه‌طور از پسران‌شان تعریف می‌کنند.
دنباله‌ی نوشته