«نورمن کازنز» در کتاب شگفتانگیزش با عنوان «تشریح یک بیماری» داستانی دربارهی «پابلو کاسالز» یکی از بزرگترین موسیقیدانان قرن بیستم آورده است که ما میتوانیم از آن، مطلبی در مورد باور و تجدید حیات بیاموزیم.
روزی روزگاری استاد بزرگی برای سخنرانی قصد رفتن به یک روستای همسایه را داشت. مردمان زیادی با قطار به روستا میرفتند تا به سخنان این استاد بزرگ گوش کنند. در میان مسافران، افسر جوان بههمراه استاد بزرگ با هم از قطار پیاده شدند.
در گذشته در شهری امامزادهای بود که مردم برای زیارت به آنجا میرفتند. روزی زن جوانی که برای زیارت به آنجا رفته بود، متوجه سه زن بینی بریده شد که در آنجا نشسته بودند و درد دل میکردند.
در گذشته مردی جوان با مادرش زندگی میکرد. جوان هرگز به فکر زندگی و آیندهاش نبود و همین امر مادر را نگران میکرد. طوری که هر روز با دیدن پسرش به وی پند میداد و از او میخواست به دنبال کاری برود و درآمدی داشته باشد.
در یکی از آبادیهای بروجرد اربابی بوده خیلی ظالم و سختگیر. یک روز حکم میکند رعیتها جفتی دو من کره برای سر سلامتی او بیاورند. رعیتها هم چیزی نداشتند. هر چه فکر میکنند چه کنند، عقلشان به جایی نمیرسد.
در روزگاران گذشته چند دورهگرد با یکدیگر دوست بودند. این دورهگردها هر کاری انجام میدادند تا روزگار بگذرانند، آنها گاهی راهزنی میکردند، گاهی مال کسی را مفت از چنگش درمیآوردند و گاهی هم در شهر بارکشی میکردند.
در گذشته پالاندوزی پیر در شهری زندگی میکرد. وی بسیار کار میکرد، اما نمیتوانست پول زیادی بهدست آورد و از این بابت غمگین بود و غصه میخورد. روزی از روزها بازرگانی از شهری دور به خانهی پالاندوز آمد.
چند سال پیش، حادثهی ناگواری برایم اتفاق افتاد که تا پایان عمر آن را از یاد نخواهم برد. هلن به دلیل درد آپاندیس به بیمارستان منتقل شده بود. دکتر عقیده داشت که باید بهسرعت عمل جراحی روی هلن انجام شود.
لارنس اولیویه بازیگر، تهیهکننده و کارگردان نامدار انگلیسی بود. در این نوشته که به بخش دوم فیلمهای لارنس اولیویه میپردازد با ۲۰ فیلم (از ۴۱ فیلم) آشنا میشویم.
لارنس اولیویه بازیگر، تهیهکننده و کارگردان نامدار انگلیسی بود. در این نوشته که به بخش نخست فیلمهای لارنس اولیویه میپردازد با ۲۱ فیلم (از ۴۱ فیلم) آشنا میشویم.