داستان کوتاه چارلی چاپلین و آرزوهایش

داستان کوتاه چارلی چاپلین و آرزوهایش

چارلی چاپلین می‌گوید وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم!
مثلا آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛
می‌گفت: می‌خرم به شرط این‌که بخوابی...!
یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛
می‌گفت: می‌برمت به شرط این‌که بخوابی...!
یک شب پرسیدم: اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟
گفت: می‌رسی به شرط آن‌که بخوابی...!
هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند!!!
دیشب مادرمو خواب دیدم؛
پرسید: هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟
گفتم: شب‌ها نمی‌خوابم...!!
گفت: مگر چه آرزویی داری؟؟
گفتم: تو این‌جا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم...
گفت: سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم به شرط آن‌که بخوابی...

 

نگاره: Strauss-Peyton Studio (commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۸ مشارکت کننده