بلدرچینی در مزرعهی گندم لانه ساخته بود. او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه روزی بخواهد محصولاتش را درو کند. هر روز که برای پیدا کردن غذا از لانهاش دور میشد...
سه نفر جواب آزمایشهایشان را در دست داشتند. به هر سه، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماریهای لاعلاجی مبتلا شدهاند، به صورتی که دیگر امیدی به ادامهی زندگی برای آنها وجود ندارد.
در اواخر قرن نوزدهم فروشندهای از شرق آمریکا به شهری در دشتی وسیع رفت. در حالی که با صاحب فروشگاهی بزرگ حرف میزد، گلهداری آمد. مالک فروشگاه عذرخواهی کرد تا به مشتریاش رسیدگی کند.
هنوز هم بعد از این همه سال، چهرهی «ویلان» را از یاد نمیبرم. در واقع، در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگیام را دریافت میکنم، به یاد ویلان میافتم!
پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز دیگر وارد سن سی سالگی میشدم. وارد شدن به دهههای جدید از زندگی، کمی نگران کننده بود! چون میترسیدم که بهترین سالهای زندگیام را پشت سر گذاشتهام.
آقای کنت بلانکارد و آقای اسپنسر جانسون نویسندگان کتاب معروف مدیر یک دقیقهای پس از تالیف این کتاب تصمیم میگیرند که تعداد ۲۰ هزار نسخه از آن را چاپ کنند و بدون تبلیغات، فقط از طریق شرکت خودشان آنها را به فروش برسانند.
پدربزرگ و نوهی کوچکش آرین در حال قدم زدن در پارک بودند که به حوض وسط پارک رسیدند. سر و صدای پسربچههایی که مسابقهی قایقرانی راه انداخته بودند توجه آنها را جلب کرد.
جری از آن دسته انسانهایی بود که رفتارش همیشه برای ما موجب شگفتی میشد. هر روز سرشار از روحیه از وقایع مثبت اطرافش تعریف میکرد، برخوردش با کارمندان محبتآمیز و آمیخته با احترام بود.
مدرسهی کوچک روستایی بود که به وسیلهی بخاری زغالی قدیمی، گرم میشد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و همکلاسیهایش، کلاس گرم شود.
وقتی کریستف کلمب، از سفر معروف و پرماجرایش برگشت، ملکهی اسپانیا به افتخارش مهمانیِ مفصلی ترتیب داد. درباریان که سر میز ناهار حاضر بودند با تمسخر گفتند: کاری که تو کردهای هیچ کار مهمی نیست.