داستان کوتاه مصمم بودن

داستان کوتاه مصمم بودن
بلدرچینی در مزرعه‌ی گندم لانه ساخته بود. او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه روزی بخواهد محصولاتش را درو کند. هر روز که برای پیدا کردن غذا از لانه‌اش دور می‌شد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پزشک و سه بیمار

داستان کوتاه پزشک و سه بیمار
سه نفر جواب آزمایش‌های‌شان را در دست داشتند. به هر سه، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری‌های لاعلاجی مبتلا شده‌اند، به صورتی که دیگر امیدی به ادامه‌ی زندگی برای آن‌ها وجود ندارد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دیگران را تشویق کنیم تا رشد کنند

داستان کوتاه دیگران را تشویق کنیم تا رشد کنند
در اواخر قرن نوزدهم فروشنده‌ای از شرق آمریکا به شهری در دشتی وسیع رفت. در حالی که با صاحب فروشگاهی بزرگ حرف می‌زد، گله‌داری آمد. مالک فروشگاه عذرخواهی کرد تا به مشتری‌اش رسیدگی کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نصف ماه را زندگی کن

داستان کوتاه نصف ماه را زندگی کن
هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی «ویلان» را از یاد نمی‌برم. در واقع، در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی‌ام را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بهترین دوران زندگی

داستان کوتاه بهترین دوران زندگی
پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز دیگر وارد سن سی سالگی می‌شدم. وارد شدن به دهه‌های جدید از زندگی، کمی نگران کننده بود! چون می‌ترسیدم که بهترین سال‌های زندگی‌ام را پشت سر گذاشته‌ام.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه فروش کتاب مدیر یک دقیقه‌ای

داستان کوتاه فروش کتاب مدیر یک دقیقه‌ای
آقای کنت بلانکارد و آقای اسپنسر جانسون نویسندگان کتاب معروف مدیر یک دقیقه‌ای پس از تالیف این کتاب تصمیم می‌گیرند که تعداد ۲۰ هزار نسخه از آن را چاپ کنند و بدون تبلیغات، فقط از طریق شرکت خودشان آن‌ها را به فروش برسانند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پدربزرگ و نوه‌ی کوچکش آرین

داستان کوتاه پدربزرگ و نوه‌ی کوچکش آرین
پدربزرگ و نوه‌ی کوچکش آرین در حال قدم زدن در پارک بودند که به حوض وسط پارک رسیدند. سر و صدای پسربچه‌هایی که مسابقه‌ی قایقرانی راه انداخته بودند توجه آن‌ها را جلب کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه انتخاب‌های زندگی

داستان کوتاه انتخاب‌های زندگی
جری از آن دسته انسان‌هایی بود که رفتارش همیشه برای ما موجب شگفتی می‌شد. هر روز سرشار از روحیه از وقایع مثبت اطرافش تعریف می‌کرد، برخوردش با کارمندان محبت‌آمیز و آمیخته با احترام بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گلن گانینگهام

داستان کوتاه گلن گانینگهام
مدرسه‌ی کوچک روستایی بود که به وسیله‌ی بخاری زغالی قدیمی، گرم می‌شد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و هم‌کلاسی‌هایش، کلاس گرم شود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تفاوت میان دانستن و توانستن

داستان کوتاه تفاوت میان دانستن و توانستن
وقتی کریستف کلمب، از سفر معروف و پرماجرایش برگشت، ملکه‌ی اسپانیا به افتخارش مهمانیِ مفصلی ترتیب داد. درباریان که سر میز ناهار حاضر بودند با تمسخر گفتند: کاری که تو کرده‌ای هیچ کار مهمی نیست.
دنباله‌ی نوشته