داستان کوتاه سلف سرویس

داستان کوتاه سلف سرویس
امت فاکس، نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفته بود، برای صرف غذا به رستورانی رفت. او که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه‌ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سرخش و بامبو

داستان کوتاه سرخش و بامبو
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را، دوستانم را، مذهبم را و خلاصه تمام وابستگی‌های زندگی‌ام را! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خداوند صحبت کنم و اگر نتوانستم دلیلی برای ادامه‌ی زندگیم بیابم به آن نیز خاتمه دهم!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چشمان پدر عاشق فوتبال

داستان کوتاه چشمان پدر عاشق فوتبال
این داستان درباره‌ی پسربچه‌ی لاغر اندامی ‌است که عاشق فوتبال بود. در تمام تمرین‌ها سنگ تمام می‌گذاشت اما چون جثه‌اش نصف سایر بچه‌های تیم بود تلاش‌هایش به جایی نمی‌رسید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مجسمه‌ی حضرت داود

داستان کوتاه مجسمه‌ی حضرت داود
می‌گویند در زمان‌های دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی‌توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد. این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می‌رفت و ساعت‌ها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می‌شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شیرین و کفش نارنجی

داستان کوتاه شیرین و کفش نارنجی
شیرین پشت ویترین مغازه‌ی کفش‌فروشی ایستاده بود، قیمت‌ها را می‌خواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه می‌کرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پلنگ وحشی

داستان کوتاه پلنگ وحشی
پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود. مردی خردمند همراه با تعدادی از جوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند. اما پلنگ خودش را نشان نمی‌داد و دایم از تله‌ی شکارچیان می‌گریخت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه از مداد بیاموزیم

داستان کوتاه از مداد بیاموزیم
پسرک از پدربزرگش پرسید: پدربزرگ درباره‌ی چه می‌نویسی؟ پدربزرگ پاسخ داد: درباره‌ی تو پسرم، اما مهم‌تر از آن‌چه می‌نویسم، مدادی است که با آن می‌نویسم. می‌خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی

داستان کوتاه سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی
سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که در این میان نوه‌اش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه می‌خری؟ او نوه‌اش را خیلی دوست می‌داشت، گفت: حتما عزیزم.
دنباله‌ی نوشته