داستان کوتاه این رسم ماست

داستان کوتاه این رسم ماست
گروهی از دانشمندان ۵ میمون را در قفسی قرار دادند. در وسط قفس یک نردبان و بالای نردبان دسته‌ای موز گذاشتند. هر زمانی که میمونی بالای نردبان می‌رفت تا موزها را بردارد، دانشمندان بر روی سایر میمون‌ها آب سرد می‌پاشیدند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه حراج وسایل شیطان

داستان کوتاه حراج وسایل شیطان
روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد! همه‌ی مردم جمع شدند و شیطان وسایلی از قبیل: غرور، خودبینی، شهوت، مال‌اندوزی، خشم، حسادت، شهرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها را عرضه کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مواظب باشید رویاهایتان را ندزدند

داستان کوتاه مواظب باشید رویاهایتان را ندزدند
این داستان درباره شخصی به نام مونتی روبرتز است وقتی که یک بچه بود، پدرش به‌عنوان یک مربی اسب برای تربیت اسب‌ها از یک اصطبل به اصطبل دیگر و از یک مزرعه به مزرعه‌ی دیگر در گردش بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زندگی واقعی و اسکندر مقدونی

داستان کوتاه زندگی واقعی و اسکندر مقدونی
اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا ناحیه‌ی خراسان) حمله می‌کند. ولی با کمال تعجب مشاهده می‌کند که دروازه‌ی آن شهر باز است و با این‌که خبر آمدن او در شهر پیچیده بود، مردم بدون هیچ هراسی مشغول زندگی عادی خود بودند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پسرک نابینا و تغییر نگرش

داستان کوتاه پسرک نابینا و تغییر نگرش
وقتی که نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخه‌های طویل و پیچیده‌ی درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا می‌خواست مرا درهم بکوبد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قدرت کلمات بر زندگی کاترین رایان

داستان کوتاه قدرت کلمات بر زندگی کاترین رایان
هنگامی که جوان بودم زندگی خانوادگی وحشتناکی داشتم. تنها به این دلیل به مدرسه می‌رفتم که بتوانم چند ساعتی از خانه دور باشم و خودم را میان بچه‌های دیگر گم کنم. عادت کرده بودم مثل یک سایه، بی‌سروصدا به مدرسه بیایم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مراقب مخفی و همسر نابینا

داستان کوتاه مراقب مخفی و همسر نابینا
مسافران اتوبوس خانم جذاب و جوانی که با عصای سفید و با احتیاط از پلکان بالا می‌رفت را با دلسوزی نگاه می‌کردند. او کرایه را به راننده پرداخت کرد و سپس با کمک دستش صندلی‌ها را یافت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه امید به زندگی و مرد نحیف و اسب نحیف‌تر

داستان کوتاه امید به زندگی و مرد نحیف و اسب نحیف‌تر
اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه‌ی شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد. مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پُرنکبت بیفتاد. مرد گفت: از آن‌جایی که غم‌خواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زنانی که باعث موفقیت شرکت بنز شدند

داستان کوتاه زنانی که باعث موفقیت شرکت بنز شدند
صنعت خودروسازی جهان بدون شرکت بنز احتمالا راه دیگری را می‌پیمود و در وضعیت فعلی قرار نداشت و بنیانگذار شرکت بنز نیز احتمالا اگر مادر دیگری داشت، راه دیگری را پیموده بود.
دنباله‌ی نوشته