داستان کوتاه آخرین دانه‌ی کبریت

داستان کوتاه آخرین دانه‌ی کبریت
در یکی از قهوه‌خانه‌های دور از مرکز شهر پاریس که ملاقاتگاه دزدان و ارازل و اوباش بود، تنها بعد از نصف شب در سر میزی نشسته و روزنامه‌ای که تفصیل بازی‌های تماشاخانه و صورت بازیگران را رسم و درج می‌کنند، ملاحظه می‌کردم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قدیما که بی‌کلاس بودیم

داستان کوتاه قدیما که بی‌کلاس بودیم
یادش بخیر قدیما که بی‌کلاس بودیم بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش می‌گذشت و هر چقدر با کلاس‌تر می‌شیم از هم‌دیگه دورتر می‌شیم. قدیما که بی‌کلاس بودیم و موبایل و تلفن نبود و واسه‌ی رفت و آمد وسیله شخصی نبود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خواجه نظام الملک و همنشینی با نادان

داستان کوتاه خواجه نظام الملک و همنشینی با نادان
آورده‌اند که خواجه نظام‌الملک وزیر ملکشاه سلجوقی به علتی به زندان افتاد. بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد. خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشه‌گیری را به وزارت ترجیح داد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هدیه‌ای به‌نام توهین

داستان کوتاه هدیه‌ای به‌نام توهین
سامورایی بزرگی نزدیک توکیو زندگی می‌کرد. او پیر شده بود و خودش را وقف آموزش دادن ذن بودیسم به جوانان کرده بود. اما با وجود سن و سالش، می‌گفتند هنوز می‌تواند هر حریفی را از پای در بیاورد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هدیه‌ی امپراتور

داستان کوتاه هدیه‌ی امپراتور
در خیابان یکی از شهرهای چین، گدای مستمندی به‌نام «وو» بود که کاسه‌ی گدایی‌اش را جلوی عابران می‌گرفت و برنج یا چیزهای دیگر طلب می‌کرد. یک روز گدا شاهد عبور موکب پرشکوه امپراتور شد که در کجاوه‌ی سلطنتی نشسته بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قورباغه‌ی غول‌پیکر و سایه‌هایش

داستان کوتاه قورباغه‌ی غول‌پیکر و سایه‌هایش
قورباغه‌‌ها وسط روز تشکیل جلسه دادند. یکی گفت: «دیگر غیر قابل تحمل است. حواصیل‌‌ها روز ما را شکار می‌کنند و راکون‌‌ها هم در شب.» دیگری گفت: «بله، آن‌قدر بدانید که اگر با هم باشند، آرامش از ما رخت برخواهد بست.»
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پرداخت بهای واقعی

داستان کوتاه پرداخت بهای واقعی
مردی به‌نام نی‌شی‌ون دوستانش را به خانه دعوت کرد و برای شام قطعه‌ای گوشت چرب و آبدار پخت. ناگهان، پی برد که نمک تمام شده است. پسرش را صدا زد و گفت: برو به ده و نمک بخر. اما به قیمت بخر؛ نه گران‌تر و نه ارزان‌تر.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پلیس و سرود کلیسا یا سوآپی‌ و پاسبان‌ها

داستان کوتاه پلیس و سرود کلیسا یا سوآپی‌ و پاسبان‌ها
سوآپی روی نیمکتش در پارک میدان مدیسون با ناراحتی تکانی خورد. وقتی شب‌ها صدای غازهای مهاجر به گوش می‌رسید و وقتی زنانی که پالتوپوست نداشتند، نسبت به شوهران‌شان مهربان می‌شدند.
دنباله‌ی نوشته