داستان کوتاه سه گاو

داستان کوتاه سه گاو
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود؛ نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد می‌کنم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پیرمرد و پسر زندانی

داستان کوتاه پیرمرد و پسر زندانی
پیرمردی تنها در مینه‌سوتا زندگی می‌کرد. او می‌خواست مزرعه‌ی سیب‌زمینی‌اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می‌توانست به او کمک کند در زندان بود. پیرمرد نامه‌ای برای پسرش نوشت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آرزوی دانه‌ی کوچک

داستان کوتاه آرزوی دانه‌ی کوچک
دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه‌ی کوچک بود. دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشم‌ها می‌گذشت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تاجر و باغ زیبا

داستان کوتاه تاجر و باغ زیبا
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گل‌ها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به‌وجود آورده بود. هر روز بزرگ‌ترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
دنباله‌ی نوشته