داستان کوتاه تولد تنها یک بار اتفاق نمی‌افتد

داستان کوتاه تولد تنها یک بار اتفاق نمی‌افتد
از مردی که صاحب گسترده‌ترین فروشگاه‌های زنجیره‌ای در جهان است پرسیدند: «راز موفقیت شما چه بوده؟» او در پاسخ گفت: زادگاه من انگلستان است. در خانواده‌ی فقیری به دنیا آمدم و هیچ راهی به جز گدایی کردن نمی‌شناختم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پنجره‌ی بیمارستان

داستان کوتاه پنجره‌ی بیمارستان
در بیمارستانی، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خوشبینی و انتظار مثبت

داستان کوتاه خوشبینی و انتظار مثبت
گفته می‌شود که بیشتر اوقات سقراط جلوی دروازه‌ی شهر آتن می‌نشست و به غریبه‌ها خوشامد می‌گفت. روزی غریبه‌ای نزد او رفت و گفت: من می‌خواهم در شهر شما ساکن شوم. این‌جا چگونه مردمی دارد؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه لیوان آب

داستان کوتاه لیوان آب
استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: پنجاه گرم، صد گرم و...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مسابقه‌ی دوی قورباغه‌ها

داستان کوتاه مسابقه‌ی دوی قورباغه‌ها
روزی از روزها گروهی از قورباغه‌های کوچک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه‌ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه لبخند اگزوپری

داستان کوتاه لبخند اگزوپری
بسیاری از مردم کتاب شاهزاده کوچولو اثر اگزوپری را می‌شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازی‌ها جنگید و کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می‌جنگید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چهار شمع

داستان کوتاه چهار شمع
چهار شمع به آرامی می‌سوختند. محیط آن‌قدر ساکت بود که می‌شد صدای صحبت آن‌ها را شنید. اولین شمع گفت: من صلح هستم، هیچ‌کس نمی‌تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می‌کنم که به زودی خاموش شوم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قضاوت نکنید

داستان کوتاه قضاوت نکنید
در روزگاری کهن پیرمرد روستازاده‌ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه‌ی همسایگان برای دلداری به خانه‌اش آمدند و گفتند: «عجب بدشانسی آوردی که اسب فرار کرد!»
دنباله‌ی نوشته