داستان کوتاه مرثیه‌ای برای یک مگس

داستان کوتاه مرثیه‌ای برای یک مگس
دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه‌ام می‌گشت، جنازه‌اش را روی میز کارم پیدا کردم. یک هفته بود که با هم زندگی می‌کردیم. شب‌ها که دیر می‌خوابیدم، تا آخرین دقیقه‌ها دور سرم می‌چرخید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شیوانا و یادگیری ضربات برق‌آسا

داستان کوتاه شیوانا و یادگیری ضربات برق‌آسا
روزی پسری نزد شیوانا آمد و به او گفت که یکی از افسران امپراتوری مزاحم او و خانواده‌اش شده است و هر روز به نحوی آن‌ها را اذیت می‌کند. پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزی بسیار جنگاور است.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه حاکم نیشابور و کشاورز

داستان کوتاه حاکم نیشابور و کشاورز
روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید. حاکم پس از دیدن آن مرد بی‌مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه فیل جنگی

داستان کوتاه فیل جنگی
پادشاهی فیل‌های زیادی داشت. اما یکی از آن‌ها بسیار قدرتمند، ماهر و در مهارت‌های جنگی بهترین بود. او همیشه موفق و پیروز از میدان‌های نبرد باز می‌گشت و بدین ترتیب محبوب‌ترین فیل پادشاه شده بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه او هیچ وقت نمی‌تواند راه برود

داستان کوتاه او هیچ وقت نمی‌تواند راه برود
دختر کوچکی در یک کلبه‌ی محقر دور از شهر، در یک خانواده‌ی فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده و او نوزاد زودرس، ضعیف و شکننده‌ای بود، طوری‌که همه شک داشتند او زنده بماند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه راز خوشبختی

داستان کوتاه راز خوشبختی
بازرگانی پسرش را برای آموختن راز خوشبختی نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا این‌که سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله‌ی کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود، آن‌جا زندگی می‌کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آرزوهایی که حرام شدند

داستان کوتاه آرزوهایی که حرام شدند
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می‌کند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم. لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد. بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اعتماد به نفس مدیر ورشکسته

داستان کوتاه اعتماد به نفس مدیر ورشکسته
مدیر شرکتی روی نیمکتی در پارک نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود و به این فکر می‌کرد که آیا می‌تواند شرکتش را از ورشکستگی نجات دهد یا نه. بدهی شرکت خیلی زیاد شده بود و راهی برای بیرون آمدن از این وضعیت نداشت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سرنوشت عجیب آدولف هیتلر

داستان کوتاه سرنوشت عجیب آدولف هیتلر
روزی روانپزشک بیمارستان نظامی شهر پازه‌ والک در شمال آلمان متوجه شد اکثر سربازان تحت درمان او تمارض می‌کنند تا دوباره به میدان نبرد اعزام نشوند، اما ماجرای یک کمک سرجوخه‌ی نابینا فرق می‌کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه وصیت عجیب پدر

داستان کوتاه وصیت عجیب پدر
گاهی اوقات حرف‌هایی هستند که خیلی در تحول زندگی افراد و دید آن‌ها موثر است حرف‌ها و نصیحت‌هایی که از بزرگان‌مان می‌شنویم و بعدها پی می‌بریم که چقدر در کارهای ما رخنه کرده و تاثیرش را نمایان کرده است.
دنباله‌ی نوشته