داستان کوتاه قضاوت نکنید

داستان کوتاه قضاوت نکنید

در روزگاری کهن پیرمرد روستازاده‌ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه‌ی همسایگان برای دلداری به خانه‌اش آمدند و گفتند: «عجب بدشانسی آوردی که اسب فرار کرد!» پیرمرد در جواب گفت: «از کجا می‌دانید که این از خوش‌شانسی من بوده یا بدشانسی‌ام؟» همسایه‌ها با تعجب گفتند: «خب معلومه که این از بدشانسی است!» 
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه‌ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند و گفتند: «عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت.» پیرمرد بار دیگر گفت: «از کجا می‌دانید که از خوش‌شانسی من بوده یا از بدشانسی‌ام؟» 
فردای آن روز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسب‌های وحشی زمین خورد و پایش شکست. همسایه‌ها بار دیگر آمدند و گفتند: «عجب شانس بدی.» کشاورز پیر گفت: «از کجا می‌دانید که از خوش‌شانسی من بوده یا از بدشانسی‌ام؟» چند تا از همسایه‌ها با عصبانیت گفتند: «خوب معلومه که از بدشانسی تو بوده پیرمرد کودن!»
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمین دوردستی با خود بردند. پسر کشاورز پیر به‌خاطر پای شکسته‌اش از اعزام معاف شد. همسایه‌ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند: «عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد.» کشاورز پیر گفت: «از کجا می‌دانید که...؟»

 

نکته: همیشه زمان ثابت می‌کند که بسیاری از رویدادها را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می‌پنداشته‌ایم صلاح و خیرمان بوده و آن مسائل، نعمات و فرصت‌هایی بوده‌اند که زندگی به ما اهدا کرده است.

 

برگرفته از کتاب شما عظیم‌تر از آنی هستید که می‌اندیشید، نوشته‌ی مسعود لعلی
نگاره: David Stribbling (pixels.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲۵ مشارکت کننده