داستان کوتاه نردبان پله پله

داستان کوتاه نردبان پله پله
تاجری در زمان‌های قدیم از تهران مسافرت کرده، به اسلامبول می‌رفت. چون به قزوین رسید، یکی از غلام‌های او محبوب نام، ناخوش شد. او را در خانه‌ی یکی از دوستان قزوینی خود گذاشت که پس از خوب شدن...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه حکمت‌آموزی شاه

داستان کوتاه حکمت‌آموزی شاه
شاعری نزد پادشاهی رفت و قصیده‌ای را که در مدح او ساخته بود، خواند. قصید بسیار پسند واقع شده و شاه به او گفت: آیا ترجیح می‌دهی که سیصد تومان صله‌ی این قصیده را به تو بپردازم یا آن‌که سه حکمت به تو بیاموزم؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قوه‌ی حافظه

داستان کوتاه قوه‌ی حافظه
شخصی وارد شهری شده و به مسجد رفت. دید موذن بالای گلدسته ایستاده و اذان می‌گوید و قطعه کاغذی در دست خود گرفته و هر نوبت نظر به آن می‌اندازد. آن شخص بالای گلدسته رفت و از پشت شانه‌ی موذن نگاه کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دروغگوترین اشخاص

داستان کوتاه دروغگوترین اشخاص
سه نفر رهگذر دیناری پیدا کرده، خواستند آن را مابین خود تقسیم نمایند. یکی از آن‌ها گفت: رفقا بیایید یک کاری بکنیم. گفتند: چه کار؟ گفت: هر یک از ما یک دروغی می‌گوییم، دروغ هر کس که بزرگتر شد، دینار مال او باشد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اگر بشود، چه شود

داستان کوتاه اگر بشود، چه شود
روزی، ملانصرالدین به شهری ساحلی سفر کرد. ملا که تا آن موقع دریا را ندیده بود، وقتی به کنار دریا رسید، خیلی تعجب کرد و از دیدن این همه آب، که انتهایش معلوم نبود و تا چشم قادر به دیدن بود، آب بود، حیرت‌زده شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چیزی که عوض داره گله نداره

داستان کوتاه چیزی که عوض داره گله نداره
روزی، ملانصرالدین بعد از یک روز سخت کار کردن در زمین کشاورزی به خانه آمده بود و چون خیلی خسته بود، خواست استراحت کند. ملا تازه خوابش برده بود که یکی شروع به کوبیدن درب خانه‌اش کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه حرف مرد یکی است

داستان کوتاه حرف مرد یکی است
در زمان‌های قدیم مردم می‌گفتند که سن چهل سالگی، سن پختگی در رفتار و کردار و نهایت رشد عقلی، اجتماعی فرد است. در آن زمان چهل سالگی آن‌قدر اهمیت داشت که در بعضی از شهرها با این‌که جشن تولد مرسوم نبود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه در دروازه رو می‌شه بست، اما دهان مردم را نه

داستان کوتاه در دروازه رو می‌شه بست، اما دهان مردم را نه
روزی ملانصرالدین تصمیم گرفت تا برای دیدن مادرش عازم سفر شود. او با این خیال وسایلش را جمع کرد و در خورجین الاغش گذاشت، اما همین که خواست از در خانه خارج شود، پسرش گفت: پدر من هم می‌خواهم با شما به دیدن مادربزرگ بیایم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سر شاخه نشسته از بیخ می‌برد

داستان کوتاه سر شاخه نشسته از بیخ می‌برد
در گذشته‌های دور دزدی که فکر می‌کرد خیلی زرنگ است، آرام و بی‌سروصدا وارد باغ میوه‌ای شد و شروع کرد سبد خود را از میوه‌های باغ پر کردن. دزد میوه‌های رسیده‌ی یک درخت را که چید، چشمش به درخت بعدی افتاد.
دنباله‌ی نوشته