تاجری در زمانهای قدیم از تهران مسافرت کرده، به اسلامبول میرفت. چون به قزوین رسید، یکی از غلامهای او محبوب نام، ناخوش شد. او را در خانهی یکی از دوستان قزوینی خود گذاشت که پس از خوب شدن...
کشیشی گفت: حضرت شمعون دربان بهشت کلیدهای بهشت را به کمر آویخته و آنجا ایستاده، اشخاص را خوب و بد نموده و بعضی را به بهشت راه داده و بعضی را قبول نکرده، وا میزند.
شاعری نزد پادشاهی رفت و قصیدهای را که در مدح او ساخته بود، خواند. قصید بسیار پسند واقع شده و شاه به او گفت: آیا ترجیح میدهی که سیصد تومان صلهی این قصیده را به تو بپردازم یا آنکه سه حکمت به تو بیاموزم؟
شخصی وارد شهری شده و به مسجد رفت. دید موذن بالای گلدسته ایستاده و اذان میگوید و قطعه کاغذی در دست خود گرفته و هر نوبت نظر به آن میاندازد. آن شخص بالای گلدسته رفت و از پشت شانهی موذن نگاه کرد.
سه نفر رهگذر دیناری پیدا کرده، خواستند آن را مابین خود تقسیم نمایند. یکی از آنها گفت: رفقا بیایید یک کاری بکنیم. گفتند: چه کار؟ گفت: هر یک از ما یک دروغی میگوییم، دروغ هر کس که بزرگتر شد، دینار مال او باشد.
روزی، ملانصرالدین به شهری ساحلی سفر کرد. ملا که تا آن موقع دریا را ندیده بود، وقتی به کنار دریا رسید، خیلی تعجب کرد و از دیدن این همه آب، که انتهایش معلوم نبود و تا چشم قادر به دیدن بود، آب بود، حیرتزده شد.
روزی، ملانصرالدین بعد از یک روز سخت کار کردن در زمین کشاورزی به خانه آمده بود و چون خیلی خسته بود، خواست استراحت کند. ملا تازه خوابش برده بود که یکی شروع به کوبیدن درب خانهاش کرد.
در زمانهای قدیم مردم میگفتند که سن چهل سالگی، سن پختگی در رفتار و کردار و نهایت رشد عقلی، اجتماعی فرد است. در آن زمان چهل سالگی آنقدر اهمیت داشت که در بعضی از شهرها با اینکه جشن تولد مرسوم نبود.
روزی ملانصرالدین تصمیم گرفت تا برای دیدن مادرش عازم سفر شود. او با این خیال وسایلش را جمع کرد و در خورجین الاغش گذاشت، اما همین که خواست از در خانه خارج شود، پسرش گفت: پدر من هم میخواهم با شما به دیدن مادربزرگ بیایم.
در گذشتههای دور دزدی که فکر میکرد خیلی زرنگ است، آرام و بیسروصدا وارد باغ میوهای شد و شروع کرد سبد خود را از میوههای باغ پر کردن. دزد میوههای رسیدهی یک درخت را که چید، چشمش به درخت بعدی افتاد.