داستان کوتاه رفتن پیرزن به آمریکا

داستان کوتاه رفتن پیرزن به آمریکا
پیرزن ایرانی از ایران میاد آمریکا پیش پسرش و تصمیم می‌گیره شهروند آمریکایی بشه. اما اون‌جا میگن برای این‌که شهروند این‌جا بشی، باید به پنج سوال جواب بدهی و اگر بتونی به چهار تاش پاسخ صحیح بدی، می‌تونی شهروندمون بشی.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه روی طناب ارزن پهن کردن

داستان کوتاه روی طناب ارزن پهن کردن
یک روز گرم و تابستانی ملانصرالدین در حال استراحت بود و لم داده بود که تق تق در خانه به صدا درآمد. ملا خیلی خسته بود و اصلا نمی‌خواست بلند شود و در را باز کند. پس با بی‌میلی بلند شد و به سمت در رفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نان خریدن ملانصرالدین

داستان کوتاه نان خریدن ملانصرالدین
یک روز زن ملانصرالدین شوهرش را صدا زد و گفت: ملا امروز من خیلی کار دارم و بهتر است تو به نانوایی رفته، دو تا نان بخری و بیاوری. ملا قبول کرده و سبدی برداشته و از خانه خارج شد و به‌طرف دکان نانوایی به راه افتاد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اگر قاطر کسی را رم ندهی، کسی با تو کاری ندارد

داستان کوتاه اگر قاطر کسی را رم ندهی، کسی با تو کاری ندارد
یکی بود، یکی نبود. در شبی از شب‌ها ملانصرالدین و زنش کنار هم نشسته بودند و از هر دری حرف می‌زدند. همسر ملا پرسید: تو می‌دانی که در آن دنیا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلایی سر ‌آدم می‌آورند؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ملانصرالدین و ثروت بادآورده

داستان کوتاه ملانصرالدین و ثروت بادآورده
شب به نیمه‌های خودش نزدیک شده بود و مردم همگی در خواب بودند، اما ملا هنوز بیدار بود. دست‌هایش را بالا آورد و همان‌طور که چشم به تیرهای چوبی سقف اتاق دوخته بود، با خدا راز و نیاز می‌کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه همان‌طور که می‌زاید سر زا هم می‌رود

داستان کوتاه همان‌طور که می‌زاید سر زا هم می‌رود
روزی روزگاری ملانصرالدین در روستایی ساکن شده بود و به خوبی و خوشی با همسایگانش زندگی می‌کرد. او آن‌قدر همسایه‌ی خوب و مهربانی بود که گاه مورد سوء استفاده‌ی همسایگان قرار می‌گرفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نیم من بوق

داستان کوتاه نیم من بوق
روزی روزگاری در شهری دور پادشاهی حکمرانی می‌کرد و تمایل داشت که مشاوری زرنگ و باهوش برای خود انتخاب کند. به همین دلیل به وزیرش گفت که: شهر به شهر و ده به ده بگردد و یک نفر آدم باهوش را برای این منظور پیدا کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قضیه‌ی آقا مرتضی

داستان کوتاه قضیه‌ی آقا مرتضی
آقا مرتضی رو توی کوچه پیدا کردم! زمستون سیزده سال پیش، پشت یکی از پنجره‌های خونه‌ی پدری نشسته بودم و آسمون برفی رو نگاه می‌کردم که صدای ناله‌ای توجهم رو جلب کرد. بیشتر از اون‌که ناله به‌نظر برسه، گریه بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نه ناخوشیش به ناخوشی آدم می‌بره، نه غذایش به غذای آدمیزاد

داستان کوتاه نه ناخوشیش به ناخوشی آدم می‌بره، نه غذایش به غذای آدمیزاد
یک حکیم‌باشی بود که به معاینه‌ی بیماران می‌پرداخت. روزی صدای آه و ناله‌ی بیماری توجهش را جلب کرد. وقتی از مطب خارج شد، دید که بیماری هست که از درد گلایه می‌کند و می‌خواهد که خارج از نوبت معاینه بشود.
دنباله‌ی نوشته