داستان کوتاه قوه‌ی حافظه

داستان کوتاه قوه‌ی حافظه

شخصی وارد شهری شده و به مسجد رفت. دید موذن بالای گلدسته ایستاده و اذان می‌گوید و قطعه کاغذی در دست خود گرفته و هر نوبت نظر به آن می‌اندازد. آن شخص بالای گلدسته رفت و از پشت شانه‌ی موذن نگاه کرد و دید در آن اذان نوشته شده است. از موذن پرسید: چند وقت است در این‌جا اذان‌گو هستی؟
موذن گفت: از سالی که امام جماعت حاضر در این‌جا نماز می‌خواند، من هم اذان گفته‌ام.
گفت: چند سال است؟
موذن گفت: سی و پنج سال.
گفت: در تمام این مدت بسیار دراز، هنوز اذان را حفظ نکرده و محتاج به آن هستی که از روی کاغذ بخوانی و به‌خاطر بیاوری؟
موذن گفت: معلوم می‌شود تازه به این شهر آمده و غریب هستی. سپس دست آن مسافر را گرفته و از گلدسته پایین آورد و او را به شبستان مسجد هدایت کرده و گفت: برو به امام جماعت سلام کن.
آن شخص نزدیک آمده به امام جماعت سلام داد. امام به او نگاهی کرد و دست به زیر سجاده‌ی خود برده و قطعه کاغذی را بیرون آورد و نظری به آن افکنده و گفت: و علیکم السلام مرد مومن.

 

برگرفته از کتاب هزار و یک حکایت، نوشته‌ی دکتر خلیل خان ثقفی (اعلم الدوله)
نگاره: Anwa (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده