داستان کوتاه شهادت پیرزن در دادگاه

داستان کوتاه شهادت پیرزن در دادگاه
پیرزنی را برای شهادت به دادگاهی دعوت کرده بودند. نماینده دادستان رو به پیرزن شاهد کرد و گفت: شما می‌دانید من کی هستم؟ حاج خانم فرمودند: بله پسرم. شما فرزند عمه نرگس سبزی‌فروش هستی.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مریض و پزشک و بازرس

داستان کوتاه مریض و پزشک و بازرس
روزی مریضی برای نشان دادن مریضی خود به مطب پزشک فوق‌متخصص مراجعه کرد. منشی پزشک به او گفت: شما وقت قبلی نگرفته‌اید و کارتخوان هم نداریم. مریض گفت: کار من بسیار کوتاه است، اگر محبت کنید بین‌مریض داخل شوم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه عموی بابا

داستان کوتاه عموی بابا
عموی بابا که مُرد وسط یک مهمانی خانوادگی داشتیم ناهار می‌‌خوردیم. یک نفر از شهرستان زنگ زد و چند دقیقه بعدش بابا گفت عمو شمس‌الله مرد. صدای قاشق چنگال‌های دور سفره متوقف شد و با لقمه‌ی مانده‌ی گوشه‌ی لپمان به بابا خیره شدیم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه راننده تاکسی

داستان کوتاه راننده تاکسی
مسافر تاکسى آهسته روى شونه‌ى راننده زد. چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه. راننده داد زد، کنترل ماشین رو از دست داد، نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس، از جدول کنار خیابون رفت بالا، نزدیک بود که چپ کنه.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هنر پاسخ دادن

داستان کوتاه هنر پاسخ دادن
چرچیل وزیر چاق بریتانیا به برنارد شاو که وزیر لاغری بود گفت: هر کس تو را ببیند فکر می‌کند بریتانیا را فقر غذایی فرا گرفته است. برنارد شاو جواب داد: و هرکس تو را ببیند علت این فقر را می‌فهمد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ایمیل اشتباه

داستان کوتاه ایمیل اشتباه
روزی مردی به سفر می‌رود و به‌محض ورود به اتاق هتل، متوجه می‌شود که هتل به کامپیوتر مجهز است. تصمیم می‌گیرد به همسرش ایمیل بزند. نامه را می‌نویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه می‌شود و بدون این که متوجه شود نامه را می‌فرستد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مشاور و چوپان

داستان کوتاه مشاور و چوپان
چوپانی مشغول چراندن گله‌ی گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکله‌ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده‌های خاکی پیدا شد. راننده‌ی آن اتومبیل که یک مرد جوان بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شرلوک هلمز و واتسون در صحرانوردی

داستان کوتاه شرلوک هلمز و واتسون در صحرانوردی
شرلوک هلمز، کارآگاه معروف قصه‌ها و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه‌های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می‌بینی؟
دنباله‌ی نوشته