داستان کوتاه اخبار ناگوار را به یکباره گفت

داستان کوتاه اخبار ناگوار را به یکباره گفت
آرتور بوخوالد داستان زیر را در تایید این‌که نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف می‌کند: مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید: جرج از خانه چه خبر؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زنبوری که با خر جماعت طرف شد

داستان کوتاه زنبوری که با خر جماعت طرف شد
در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می‌کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می‌آید و مشغول خوردن می‌شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گل‌های کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، می‌کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شعرهای بی‌معنی حسین مشرف اصفهانی

داستان کوتاه شعرهای بی‌معنی حسین مشرف اصفهانی
میرزا حسین مُشرِف اصفهانی، شاعری ظریف و شوخ طبع بوده که در روزگار صفویه زندگی می‌کرده است. او مباشر معاملات دیوانی بوده و چون طبع شوخی داشته به گفتن اشعار مهمل و بی‌معنی شهرت یافته بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نامه‌ی بابی به خدا

داستان کوتاه نامه‌ی بابی به خدا
بابی به مامانش گفت: من واسه‌ی تولدم دوچرخه می‌خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می‌کرد. مامانش بهش گفت: برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به‌خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه طوطی مدیر

داستان کوتاه طوطی مدیر
مردی به یک مغازه‌ی فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش‌چهره اشاره کرد و گفت: طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است. مشتری: چرا این طوطی این‌قدر گران است؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چه کسی موثرتر هست، زن یا مرد

داستان کوتاه چه کسی موثرتر هست، زن یا مرد
توماس هیلر، مدیر اجرایی شرکت بیمه‌ی عمر ماساچوست (میو چوال) و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اشتباهی آبدارچی را خوردم

داستان کوتاه اشتباهی آبدارچی را خوردم
دو شیر از باغ وحشی می‌گریزند و هر کدام راهی را در پیش می‌گیرند. یکی از شیرها به یک پارک جنگلی پناه می‌برد، اما به محض آن‌که بر اثر فشار گرسنگی ره‌گذری را می‌خورد به دام می‌افتد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ملانصرالدین و دانشمند

داستان کوتاه ملانصرالدین و دانشمند
روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد می‌شود و می‌خواهد با دانشمند آن شهر گفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین می‌برند. آن دو رو به روی هم می‌نشینند و مردم هم گرد آن‌ها حلقه می‌زنند.
دنباله‌ی نوشته