داستان کوتاه دروغگوترین اشخاص

داستان کوتاه دروغگوترین اشخاص

سه نفر رهگذر دیناری پیدا کرده، خواستند آن را مابین خود تقسیم نمایند. یکی از آن‌ها گفت: رفقا بیایید یک کاری بکنیم. گفتند: چه کار؟ گفت: هر یک از ما یک دروغی می‌گوییم، دروغ هر کس که بزرگتر شد، دینار مال او باشد. گفتند: بسیار خوب، اول تو بگو.
گفت: پدر من تاجر عطرفروش بود. یک روز یک دانه تخم مرغ خرید و آن را آورده، در زیر مرغی که در خانه داشتیم گذاشت. معلوم شد آن تخم مرغ از تخم مرغ‌های روسی بوده است، زیرا جوجه خروسی که بیرون آمد زیاد عظیم الجثه بود، به‌طوری که پدر من اجناس عطرفروشی خود را بر روی او بار کرده و در کوچه‌ها گردش نموده، به‌معرض فروش درمی‌آورد.
بدیهی است چندی که گذشت پشت آن جوجه خروس به‌واسطه‌ی بردن بار زخم شد و به این سبب پدرم آن را در خانه نگاه داشت و بر حسب دستور یکی از دوستان، قدری هسته‌ی خرما کوبیده، بر روی زخم می‌گذاشت. چندی که گذشت درخت خرمایی در پشت آن خروس سبز شد و روز به روز جثه‌ی آن خروس بزرگتر شده، آن نخل هم نمو می‌نمود تا وقتی که درخت بارور شده و خرماهای زیاد آورد.
بچه‌ها برای چیدن خرما، سنگ و کلوخ به‌جانب آن درخت پرتاب کرده، به‌قدری سنگ و کلوخ در پشت آن جوجه خروس جمع شده بود که یک قطعه زمین حاصلخیز در آن‌جا تشکیل یافت. پدرم یک جفت گاو آورده و آن زمین را شخم زد و تخم هندوانه در آن‌جا کاشت. هندوانه‌ها به‌قدری بزرگ شده بودند که یک روز با چاقوی خود خواستم یکی از آن‌ها را پاره کنم، چاقو از دست من رها شده به درون هندوانه افتاد.
فورا طنابی به کمر پیچیدم و سر آن را در خارج محکم کرده، در هندوانه غوطه‌ور شدم تا چاقوی خود را به‌دست بیاورم. دیدم سه نفر ساربان در آن‌جا آمدوشد می‌کنند. از آن‌ها سراغ چاقوی خود را گرفتم. گفتند: ای بابا خدا پدرت را بیامرزد، ما حالا چندین روز است که سه قطار شتر با بار در این‌جا گم کرده‌ایم و این سه چهار روزه هر قدر تفحص می‌کنیم، چیزی به‌دست نمی‌آوریم. حالا تو آمده‌ای و چاقوی خود را می‌خواهی در این‌جا پیدا بکنی!
آن دو رفیق دیگر که این دروغ‌ها را شنیدند گفتند: کافی‌ست، هرگز ما نمی‌توانیم از این بزرگتر دروغ جعل نماییم. این دینار را بگیر و ما را آسوده بگذار.

 

برگرفته از کتاب هزار و یک حکایت، نوشته‌ی دکتر خلیل خان ثقفی (اعلم الدوله)
نگاره: Shana Rowe Jackson (fineartamerica.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده