روزی شیوانا به همراه مریدانش در جادهای خارج از شهر راه میسپردند. ناگهان شیوانا متوقف شد و از شاگردان عذر خواست و به کنار جاده دوید. سپس شاخهی محکم و قطوری را از روی زمین برداشت و آن را پوست کند.
خواب دیدم در خواب گفتگویی با خدا داشتم. خدا گفت: پس میخواهی با من گفتگو کنی؟ گفتم: اگر وقت داشته باشید. خدا لبخند زد و گفت: وقت من ابدیست. چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی از من بپرسی؟
روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که چهار زن داشت. زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گرانقیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی میکرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او میداد.
مادربزرگم یه جزیره داشت. چیز با ارزشی توش نبود، در عرض یک ساعت میتونستی کل جزیره رو بگردی، ولی واسهی ما مثل بهشت بود. یه تابستون رفتیم به دیدنش و دیدیم که جزیره پُر شده از موش.
دو درویش در راهی با هم میرفتند. یکی بیپول بود و دیگری پنج دینار داشت. درویش بیپول، بیباک میرفت و به هر جایی که میرسیدند، چه ایمن بود و چه ناامن، به آسودگی میخوابید و به چیزی نمیاندیشید.
حضرت سلیمان از بیتالمال استفاده نمیکرد. کارش زنبیلبافی بود و زنبیل میبافت. غلامی داشت که این زنبیلها را میبرد میفروخت و نصف پول را به فقرا صدقه میداد و با نصف دیگر هم غذای سادهای تهیه میکرد.
ابوسعید ابوالخیر با پیری در حمام بود. پیر از گرمای دلکش و هوای خوش حمام فصلی تمام گفت. ابوسعید گفت: میدانی چرا این جایگاه خوش است؟ پیر گفت: چون شیخی مثل تو در این حمام است.
چوپان بیچاره خودش را کشت، که آن بز چالاک، از آن جوی آب بپرد، نشد که نشد! او میدانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گلهی گوسفند و بز به دنبال آن، همان. عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون او نتواند از آن بگذرد.
مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. او دو کیسهی بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی میپرسد: در کیسهها چه داری؟ او می گوید: شن. مأمور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت میکند.
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: فکر میکنی آیا میشود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟ ماکس جواب میدهد: چرا از کشیش نمیپرسی؟ جک نزد کشیش میرود و میپرسد: میتوانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم؟