داستان کوتاه پارسا یعنی وارسته از دلبستگی به دنیا

داستان کوتاه پارسا یعنی وارسته از دلبستگی به دنیا
پادشاهی دچار حادثه‌ی خطیری شد. نذر کرد که اگر در آن حادثه پیروز و موفق گردد. مبلغی پول به پارسایان بدهد. او به مراد رسید و کام دلش برآمد. وقت آن رسید که به نذرش وفا کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قانون و میوه

داستان کوتاه قانون و میوه
در صحرا میوه کم بود. خداوند یکی از پیامبران را فراخواند و گفت: «هر کس در روز تنها می‌تواند یک میوه بخورد.» این قانون نسل‌ها برقرار بود و محیط زیست آن منطقه حفظ شد. دانه‌های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چشمه‌ی شانس

داستان کوتاه چشمه‌ی شانس
در زمان‌های دور پیرمردی زندگی می‌کرد که به بدشانسی معروف و مشهور شده بود. پیرمرد در فقر و تنگدستی زندگی می‌کرد و فکر می‌کرد که شانس از او روی گردانده و به همین خاطر است که او چنین مشکلاتی را دارد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پنجره‌ی طلایی

داستان کوتاه پنجره‌ی طلایی
پسر کوچکی در مزرعه‌ای دوردست زندگی می‌کرد. هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی‌خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. هم‌زمان با طلوع خورشید از نرده‌ها بالا می‌رفت تا کمی استراحت کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خدا چه می‌خورد، چه می‌پوشد و چه کار می‌کند

داستان کوتاه خدا چه می‌خورد، چه می‌پوشد و چه کار می‌کند
حکایت است که پادشاهی از وزیر خداپرستش پرسید: «بگو خداوندی که تو می‌پرستی چه می‌خورد، چه می‌پوشد، و چه کار می‌کند؟ و اگر تا فردا پاسخ را نگویی عزل خواهی شد.»
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه این نیز بگذرد

داستان کوتاه این نیز بگذرد
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید: فردا به فلان حمام برو و کار روزانه‌ی حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد. ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد.
دنباله‌ی نوشته