میگویند که دو برادر بودند، پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته، دیگری برای آنکه از وسوسهی نفس شیطانی به دور ماند، از مردم کناره گرفته و غارنشین گردید.
پادشاهی دچار حادثهی خطیری شد. نذر کرد که اگر در آن حادثه پیروز و موفق گردد. مبلغی پول به پارسایان بدهد. او به مراد رسید و کام دلش برآمد. وقت آن رسید که به نذرش وفا کند.
در صحرا میوه کم بود. خداوند یکی از پیامبران را فراخواند و گفت: «هر کس در روز تنها میتواند یک میوه بخورد.» این قانون نسلها برقرار بود و محیط زیست آن منطقه حفظ شد. دانههای میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید.
جعفر بن یونس، مشهور به «شبلى» (۳۳۵ - ۲۴۷) از عارفان نامى و پرآوازهی قرن سوم و چهارم هجرى بود. وى در عرفان و تصوف شاگرد جنید بغدادى و استاد بسیارى از عارفان پس از خود بود.
یک روز یک مرد روستایی کولهباری روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید.
یکى از پادشاهان به بیمارى هولناکى که نام نبردن آن بیمارى بهتر از نام بردنش است، گرفتار گردید. گروه حکیمان و پزشکان یونان به اتفاق راى گفتند: چنین بیمارى، دوا و درمانى ندارد.
در زمانهای دور پیرمردی زندگی میکرد که به بدشانسی معروف و مشهور شده بود. پیرمرد در فقر و تنگدستی زندگی میکرد و فکر میکرد که شانس از او روی گردانده و به همین خاطر است که او چنین مشکلاتی را دارد.
پسر کوچکی در مزرعهای دوردست زندگی میکرد. هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمیخاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. همزمان با طلوع خورشید از نردهها بالا میرفت تا کمی استراحت کند.
حکایت است که پادشاهی از وزیر خداپرستش پرسید: «بگو خداوندی که تو میپرستی چه میخورد، چه میپوشد، و چه کار میکند؟ و اگر تا فردا پاسخ را نگویی عزل خواهی شد.»
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او میگوید: فردا به فلان حمام برو و کار روزانهی حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد. ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد.