داستان کوتاه عابد و ابلیس

داستان کوتاه عابد و ابلیس
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می‌پرستند! عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ادعای خدایی فرعون

داستان کوتاه ادعای خدایی فرعون
فرعون؛ پادشاه مصر ادعای خدایی می‌کرد. تا این‌كه روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه‌ی انگوری به او داد. پس گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کریم خان زند و مرد درویش

داستان کوتاه کریم خان زند و مرد درویش
درویشی تهی‌‌دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قصاب و سگ باهوش

داستان کوتاه قصاب و سگ باهوش
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه‌اش نزدیک می‌شد حرکتی کرد که دورش کند، اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین. ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه عروسک چهارم و شاه‌زاده

داستان کوتاه عروسک چهارم و شاه‌زاده
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر می‌کرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و به سرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرف‌یاب شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سگ دست‌آموز

داستان کوتاه سگ دست‌آموز
پادشاهی، سگان تربیت شده‌ای در زنجیر داشت که هر یک به هیبت گرازی بود. پادشاه این سگ‌ها را برای از بین بردن مخالفان دربند کرده بود‌. اگر کسی با اوامر شاه مخالفت می‌کرد ماموران شاه آن شخص را جلوی سگان می‌انداختند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گناه کبیره

داستان کوتاه گناه کبیره
راهبی در نزدیکی معبد زندگی می‌کرد. در خانه‌ی روبرویش، یک روسپی اقامت داشت. راهب که می‌دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند، تصمیم گرفت با او صحبت کند. زن را سرزنش کرد: تو بسیار گناه‌کاری.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هر چه خدا بخواهد

داستان کوتاه هر چه خدا بخواهد
سال‌های بسیار دور پادشاهی زندگی می‌کرد که وزیری داشت. وزیر همواره می‌گفت: هر اتفاقی که رخ می‌دهد به صلاح ماست. روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد، اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید.
دنباله‌ی نوشته