در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را میپرستند! عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد.
فرعون؛ پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. تا اینكه روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشهی انگوری به او داد. پس گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت.
درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: این اشارههای تو برای چه بود؟
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازهاش نزدیک میشد حرکتی کرد که دورش کند، اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین. ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و به سرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
بچهای نزد استاد معرفت رفت و گفت: مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و بهخاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بیگناهم را نجات دهید.
پادشاهی، سگان تربیت شدهای در زنجیر داشت که هر یک به هیبت گرازی بود. پادشاه این سگها را برای از بین بردن مخالفان دربند کرده بود. اگر کسی با اوامر شاه مخالفت میکرد ماموران شاه آن شخص را جلوی سگان میانداختند.
راهبی در نزدیکی معبد زندگی میکرد. در خانهی روبرویش، یک روسپی اقامت داشت. راهب که میدید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند، تصمیم گرفت با او صحبت کند. زن را سرزنش کرد: تو بسیار گناهکاری.
در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانهای از یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد.
سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت. وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست. روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد، اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید.