داستان کوتاه چوپان و بز

داستان کوتاه چوپان و بز

چوپان بیچاره خودش را کشت، که آن بز چالاک، از آن جوی آب بپرد، نشد که نشد! او می‌دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله‌ی گوسفند و بز به دنبال آن، همان.
عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون او نتواند از آن بگذرد... نه چوبی که بر تن و بدنش می‌زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت‌برگشته.
پیرمرد دنیا دیده‌ای از آن‌جا می‌گذشت. وقتی ماجرا را دید، پیش آمد و گفت من چاره‌ی کار را می‌دانم. آن‌گاه چوب‌دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل کرد. بز به محض آن‌که آب جوی را گل‌آلود دید، از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید.
چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تاثیری داشت؟
پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره‌ی چوپان جوان می‌دید، گفت: تعجبی ندارد؛ تا خودش را در جوی آب می‌دید، حاضر نبود پا روی خویش بگذارد. آب را که گل کردم، دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.
... و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست، پا بر سر خویش نمی‌گذارد و خود را نمی‌شکند، چه رسد به انسان که بُتی ساخته است از خویش، و گاهی آن را می‌پرستد!

 

برگرفته از کتاب می‌شکنم در شکن زلف یار، نوشته‌ی حسین سروقامت
نگاره: Cena.aly (commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲۰ مشارکت کننده