داستان کوتاه دو موش بازمانده در جزیره‌ی مادربزرگ

داستان کوتاه دو موش بازمانده در جزیره‌ی مادربزرگ

مادربزرگم یه جزیره داشت. چیز با ارزشی توش نبود، در عرض یک ساعت می‌تونستی کل جزیره رو بگردی، ولی واسه‌ی ما مثل بهشت بود. یه تابستون رفتیم به دیدنش و دیدیم که جزیره پُر شده از موش. از طریق یه قایق ماهیگیری اومده بودند و خودشون رو با نارگیل سیر می‌کردن.
خوب حالا چطور می‌شه از شر موش‌های توی یه جزیره خلاص شد. مادر بزرگم این و بهم یاد داد. ما یه بشکه‌ی خالی نفتی رو داخل زمین چال کردیم و نارگیل‌ها رو طوری چیدیم که موش‌ها رو به سمت بشکه هدایت کنه. پس وقتی اون‌ها می‌خواستن که نارگیل بخورند میافتادن توی بشکه و بعد از یک ماه، همه‌ی موش‌ها گیر افتادن.
ولی بعدش چیکار می‌کنی؟ بشکه رو می‌ندازی تو اقیانوس؟ می‌سوزونیش؟ نه!! فقط رهاش می‌کنی! و موش‌ها کم‌کم گرسنه شدن و یکی بعد از دیگری اون‌ها شروع کردن به خوردن همدیگه، تا زمانی که فقط دوتا از اونا باقی می‌مونه، دو بازمانده.
و بعدش چی می‌شه؟ اون‌ها رو می‌کشی؟ نه اون‌ها رو می‌گیری و رهاشون می‌کنی بین درخت‌ها! حالا دیگه اون‌ها نارگیل نمی‌خورند. اون‌ها فقط موش می‌خورند. تو طبیعت‌شون رو تغییر دادی!

 

برگرفته از دیالوگ رائول سیلوا از فیلم اسکای‌فال، بیست و سومین فیلم از سری فیلم‌های جیمزباند
نگاره: Storyblocks.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۹ مشارکت کننده