داستان کوتاه حضرت سلیمان و دربند کردن شیطان

داستان کوتاه حضرت سلیمان و دربند کردن شیطان

حضرت سلیمان از بیت‌المال استفاده نمی‌کرد. کارش زنبیل‌بافی بود و زنبیل می‌بافت. غلامی داشت که این زنبیل‌ها را می‌برد می‌فروخت و نصف پول را به فقرا صدقه می‌داد و با نصف دیگر هم غذای ساده‌ای تهیه می‌کرد و برای حضرت سلیمان می‌آورد. حضرت سلیمان همه چیز در دنیا در اختیارش بود، اما ابلیس در اختیارش نبود و آزاد بود. یک روز به خدای متعال گفت: بار پرودگارا می‌شود آن ابلیس را هم در بند من کنی و در اختیار من بگذاری؟
خدا گفت: نه صلاح نیست، بگذار ابلیس آزاد باشد.
گفت: خدایا همه چیز در اختیار من است، می‌خواهم او هم در اختیار من باشد و بیاورم زندانش کنم که خیالم راحت باشد.
خدا گفت: حالا که اسرار می‌کنی عیبی ندارد. مامورها را بفرست شیطان فلان جاست، بگیرند در غول و زنجیرش کنند و به زندان بندازند.
رفتند شیطان را غول و زنجیر کردند و به زندان انداختند. سلیمان پیامبر زنبیلش را بافت و داد به غلامش و گفت: برو بازار بفروشش. غلام رفت دید که بازار خیلی کساد است و هیچ کس نیست. دید هیچ کس نمی‌آید قیمت بکند و بخرد، دیگر زن‌ها آرایش نمی‌کنند، دیگر زن‌ها بیرون نمی‌آیند. برگشت گفت: آقا بازار خیلی وضعش خراب شده، کسی این زنبیل‌ها را نخرید. حضرت سلیمان گفت: امروز کسی نبود، فردا می‌فروشی.
غلام فردا آمد دید وضع بدتر شده، پس فردا آمد دید وضع خراب‌تر شده است. حضرت سلیمان به خدا گفت: خدایا اوضاع مملکت خراب شده است. خطاب شد: ای سلیمان رئیس بازاری‌ها را گرفتی زندانش کردی. اگر این برود، بازار می‌خوابد، دیگر کسی حرص دنیا ندارد. حضرت سلیمان گفت: خدایا اشتباه کردم. دستور داد بروید شیطان را آزاد کنید.

 

همین داستان از کتاب کشف‌الاسرار و عدةالابرار، نوشته‌ی ابوالفضل رشیدالدین میبدی:
سلیمان روزی تمنّی (تمنا) کرد و گفت: بار خدایا جن و انس و طیور و وحوش به فرمان من کردی؛ چه بود گر ابلیس را نیز به فرمان من کنی تا او را در بند کنم؟!
گفت: ای سلیمان این تمنّی مکن که مصلحت نیست.
گفت: بار خدایا گر هم دو روز باشد این مراد من بده.
گفت: دادم.
سلیمان ابلیس را دربند کرد.
معاش سلیمان با آن همه ملک و مملکت از دسترنج خویش بود. هر روز زنبیلی ببافتی و به دو قرص (نان) دادی و در مسجد با درویشی به هم بخوردی. آن روز که ابلیس را در بند کرد، زنبیل به بازار فرستاد و کس نخرید، که در بازار آن روز هیچ معاملت و تجارت نبود و مردم همه به عبادت مشغول بودند. آن روز سلیمان هیچ طعامی نخورد. دیگر روز همچنان بر عادت زنبیل بافت و کس نخرید. سلیمان گرسنه شد، به الله نالید.
گفت: بار خدایا، گرسنه‌ام و کس زنبیل نمی‌خرد.
فرمان آمد که ای سلیمان! نمی‌دانی که تو چون مهترِ بازاریان در بند کنی، درِ معاملت بر خلق فرو بسته شود و مصلحت خلق نباشد؟ او معمار دنیاست و مشارکِ خلق در اموال و اولاد.

 

نگاره: Giovanni Battista Venanzi (1stdibs.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۹ مشارکت کننده