داستان کوتاه خوشمزه‌ترین ساندویچ

داستان کوتاه خوشمزه‌ترین ساندویچ

آن‌طور که تابلوی اطلاعات پرواز نشان می‌داد، هواپیمای فردریک تاخیر داشت و تا ۳۰ دقیقه‌ی دیگر هم نمی‌رسید. برای همین یوتا به‌طرف مادر و دختر رفت و سعی کرد با آن‌ها صحبت کند تا زمان هم زودتر بگذرد.
ـ سلام، مسافر شما هم با پرواز شماره ۲۵۳ می‌آید؟
ـ سلام. ما منتظر مسافری نیستیم.
یوتا بیشتر تعجب کرد. او متوجه شده بود رفتار و ظاهر آن‌ها شبیه کسانی نیست که منتظر مسافرشان باشند، اما نمی‌توانست باور کند بی‌دلیل آن‌جا ایستاده باشند. نگاهی به دسته گل خودش انداخت و بعد شاخه گل رز آن‌ها را برانداز کرد. گل پژمرده و پلاسیده بود. یوتا کمی صبر کرد و به اطراف نگاهی انداخت. انگار دوست داشت بداند آن‌ها چرا در سالن انتظار فرودگاه ایستاده‌اند، اما خجالت می‌کشید از آن‌ها بپرسد. دخترک که حدود شش یا شاید هم هفت سالش بود، با عجله به سمت مادرش دوید و دست‌های او را محکم گرفت. بعد به یوتا نگاه کرد و بی‌تفاوت دوباره به سمت مادرش برگشت.
ـ مامان بیا. بابا امروز زودتر اومد.
دخترک این جمله را گفت و به سرعت از مادرش دور شد. زن جوان هم شاخه گل را با دست کمی مرتب کرد و گلبرگ‌های پلاسیده‌اش را دور ریخت. موهایش را هم صاف کرد و با لبخند دور شد. یوتا همان‌جا ایستاده بود تا ببیند آن‌ها چه کار می‌کنند. دخترک از روی نرده‌های سالن پرید و به طرف مردی رفت که داشت راهروی کنار سالن را جارو می‌کرد.
زن جوان هم همان‌طور که لبخند می‌زد، منتظر ایستاد تا مرد و دخترک به سمت او بیایند. سه نفری یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند و بعد از چند دقیقه به سمت حیاط فرودگاه رفتند تا با هم ناهارشان را بخورند. زن، سبد غذایی را از زیر صندلی برداشت و ساندویچ‌های کوچکی را که برای ناهار درست کرده بود از داخلش بیرون آورد.
زن و مرد ساندویچ‌های‌شان را به دخترک دادند و خودشان دست در دست هم نشستند و غذا خوردن دختر کوچولو را نگاه کردند. دخترک چنان به ساندویچ‌ها گاز می‌زد که هر کسی او را می‌دید، هوس می‌کرد چند لقمه‌ای از غذای آن‌ها بخورد. یوتا هم گرسنه‌اش شده بود، ولی احساس می‌کرد غذایی که آن‌ها می‌خورند خیلی لذیذتر از غذاهای رستوران فرودگاه است و برای همین دوست نداشت از رستوران چیزی بگیرد.
یوتا به آن‌ها نگاه می‌کرد و همین نگاه طولانی باعث شد مرد متوجه حضور او شود. لبخند زد و او را به همسرش نشان داد. زن جوان به‌طرف یوتا آمد و سبد غذا را هم همراهش آورد. سبد را به طرف او گرفت و تعارف کرد. بعد با صدایی آهسته گفت: اگر دوست دارید بفرمایید. یک ساندویچ دیگه هم داریم.
ساندویچ خیلی کوچک بود. یوتا آن را برداشت و تشکر کرد. زن جوان ادامه داد: گفتم که ما مسافر نداریم. همسر من در بخش خدمات فرودگاه کار می‌کند و هیچ روزی ناهار پیش ما نیست. برای همین، سه روز در هفته من و دخترم می‌آییم این‌جا تا ناهارمان را با هم بخوریم.
زن رفت و یوتا به ساندویچ کوچکی که از او گرفته بود، گاز زد. هیچ چیز داخلش نبود. فقط نان بود؛ نان خالی، اما دختر کوچولو طوری آن را می‌خورد که انگار لذیذترین ساندویچ دنیا را می‌خورد. او از طعم نان لذت می‌برد، چون در خانواده‌ای زندگی می‌کرد که همه‌ی اعضای خانواده عاشق یکدیگر بودند...

 

نگاره: Martince2 (istockphoto.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲۰ مشارکت کننده