داستان کوتاه اشتباهی که باعث تفاهم می‌شود

داستان کوتاه اشتباهی که باعث تفاهم می‌شود

مرد از راه می‌رسه. ناراحت و عبوس.
زن: چی شده؟
مرد: هیچی (و در دل از خدا می‌خواد که زنش بی‌خیال شه و بره پی کارش.)
زن حرف مرد رو باور نمی‌کنه: یه چیزیت هست. بگو!
مرد برای این‌که اثبات کنه راست می‌گه لبخند می‌زنه.
زن اما می‌فهمه مرد دروغ می‌گه: راستش و بگو یه چیزیت هست.
تلفن زنگ می‌زنه، دوست زن پشت خطه، ازش می‌خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارش و گذاشتن. مرد در دلش خدا خدا می‌کنه که زن زودتر بره.
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم. جدا متاسفم که بد قولی می‌کنم. شوهرم ناراحته و نمی‌تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون می‌شه. می‌خواست تنها باشه.
.
.
.
مرد از راه می‌رسه. زن ناراحت و عبوسه.
مرد: چی شده؟
زن: هیچی (و در دل از خدا می‌خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازش و بکشه.)
مرد حرف زن رو باور می‌کنه و می‌ره پی کارش.
زن برای این‌که اثبات کنه دروغ می‌گه، دو قطره اشک می‌ریزه. مرد اما باز هم نمی‌فهمه زن دروغ می‌گه.
تلفن زنگ می‌زنه. دوست مرد پشت خطه. ازش می‌خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارش و گذاشتن. زن در دلش خدا خدا می‌کنه که مرد نره.
مرد خطاب به دوستش: الان راه می‌افتم!
زن داغون می‌شه. نمی‌خواست تنها باشه.
و این داستان سال‌های سال ادامه داشت و زن و مرد در کمال خوشبختی و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند.

 

نگاره: Wavebreakmedia (shutterstock.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲۲ مشارکت کننده