داستان کوتاه آرزوهایی که حرام شدند

داستان کوتاه آرزوهایی که حرام شدند

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می‌کند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم.
لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد.
بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد.
آرزوهایش شد، نه آرزو با سه آرزوی قبلی. بعد با هر کدام از این دوازده آرزو، سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به چهل و شش یا پنجاه و دو یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یک آرزوی دیگر، تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به پنج میلیارد و هفت میلیون و هجده هزار و سی و چهار آرزو.
بعد آرزوهایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن، جست وخیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر، بیشتر و بیشتر، در حالی که دیگران می‌خندیدند و گریه می‌کردند، عشق می‌ورزیدند و محبت می‌کردند.
لستر وسط آرزوهایش نشست. آن‌ها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردن‌شان...
پیر شد و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند. آرزوهایش را شمردند، حتی یکی هم کم نشده بود. همه‌ی‌شان نو بودند و برق می‌زدند.
بفرمایید چند تا بردارید، به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب‌ها و بوسه‌ها و کفش‌ها همه‌ی آرزوهایش را به خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد!!!

 

نوشته‌ی شل سیلور استاین
نگاره: Bjdlzx (istockphoto.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲۱ مشارکت کننده