داستان کوتاه آرزوی دانه‌ی کوچک

داستان کوتاه آرزوی دانه‌ی کوچک

دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه‌ی کوچک بود. دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشم‌ها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه‌ی روشن برگ‌ها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت: من هستم، من این‌جا هستم، تماشایم کنید.
اما هیچ کس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه‌ی زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگ‌تر، کمی بزرگ‌تر مرا می‌آفریدی.
خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگ‌تر از آن‌چه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی.
دانه‌ی کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. سال‌ها بعد دانه‌ی کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد.

 

نگاره: Bo1982 (istockphoto.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲۱ مشارکت کننده