آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود و رئیسجمهور آمریکا شد. طبعا همهی اشرافزادگان سخت برآشفتند و آزرده و خشمگین شدند، و تصادفی نبود که به زودی آبراهام مورد سوء قصد قرار گرفت.
در گذشته بازرگانی ثروتمند در خانهای بزرگ زندگی میکرد. روزی از روزها که بازرگان در حیاط خانهاش نشسته بود، صدای غلام ویژهی خود را شنید که با ناله میگفت: قربان بدبخت شدیم؛ زیرا ساعتی پیش قسمتی در بازار آتش گرفته است.
زن و شوهری میخواستند به دیدار دوستی بروند که در چند کیلومتری خانهی آنها زندگی میکرد. در راه به یاد آوردند، باید از پلی قدیمی بگذرند که ایمن بهنظر نمیرسید. با یادآوری این موضوع زن دچار تشویش و نگرانی شد.
روزی روزگاری استاد بزرگی برای سخنرانی قصد رفتن به یک روستای همسایه را داشت. مردمان زیادی با قطار به روستا میرفتند تا به سخنان این استاد بزرگ گوش کنند. در میان مسافران، افسر جوان بههمراه استاد بزرگ با هم از قطار پیاده شدند.
سال ۸۶ بود و من در مسابقات شطرنج دانشجویی دانشگاهمون مقام سوم را بهدست آورده بودم و باید به همراه تیم ۵ نفره راهی مسابقات قهرمانی استانی در مشهد میشدیم.
جیم کری بازیگر برجستهی سینما، در شروع کارش با مشکلات مختلفی روبهرو شد. او میگوید: وقتی احساس کرد که میخواهد از رویایش دست بکشد، به یاد رادنی دنجر فیلد افتاد که قبل از رسیدن به اوج موفقیت در کارش، چندین دهه تلاش کرده بود.
همیشه فکر میکردم که خیلی باهوش، عاقل و شکستناپذیر هستم! به خودم مغرور شده بودم و شکست برایم مفهومی نداشت. غافل از اینکه همیشه آنطور که فکر میکنی عاقل نیستی و کارها به یک صورت و به خوبی پیش نمیروند.
وقتی هشت ساله بودم، در یکی از سفرهایی که به جنگل داشتم، توانستم لاکپشتی را پیدا کنم. به سرعت آن را به خانهی پدربزرگم آوردم، جعبهی مناسبی برایش انتخاب کردم و بهطور رسمی حیوان خانگیام شد.
بلدرچینی در مزرعهی گندم لانه ساخته بود. او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه روزی بخواهد محصولاتش را درو کند. هر روز که برای پیدا کردن غذا از لانهاش دور میشد...
در اواخر قرن نوزدهم فروشندهای از شرق آمریکا به شهری در دشتی وسیع رفت. در حالی که با صاحب فروشگاهی بزرگ حرف میزد، گلهداری آمد. مالک فروشگاه عذرخواهی کرد تا به مشتریاش رسیدگی کند.