در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یک مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد. شکایتی از سوی یکی از مشتریان به کمپانی رسید. او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بستهی صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است.
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی میکرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود پس میداد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلیها آرزوی ازدواج با او را داشتند.
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانهاش دعوت کند. موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند، قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد.
پادشاهی میخواست نخستوزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد.»
کمی پس از آن که آقای داربی از دانشگاه مردان سختکوش مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربهی خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که نه گفتن لزوما به معنای نه نیست.
شاگرد معمار، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود. گاهی تا گوشی برای شنیدن مییافت شروع میکرد تعریف نمودن از تواناییهای خویش در معماری و در نهایت مینالید از این که کسی قدر او را نمیداند و حقوقش پایین است.
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا بهشمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه میکرد، این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود.