یکی از فراعنهی مصر بهیادگارِ فتوحاتِ خود منارهای ساخته و حکم داده بود هر کس از پای آن مناره بخواهد عبود نماید، باید تعظیم نموده و زمین را ببوسد و اگر کسی این کار را نکند، پاسبانانِ مناره او را به حضور پادشاه آورده...
در زمانهای نه چندان دور، در یک شهر کوچک دو شریک که یکی حیلهگر و زرنگ و دیگری بسیار ساده و بیآلایش بود زندگی میکردند. این دو شریک، بازرگان بوده و برای تجارت به شهرهای مختلف میرفتند.
در زمانهای قدیم مرد جوانی در قبیلهای مرتکب اشتباهی شد. به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند. در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربهی بسیاری داشت مشورت کنند.
در سال ۱۳۵۰ هنگامی که با درجهی سرهنگی در ارتش خدمت میکردم، آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده در رشتهی حقوق، عهدهدار پستهای مهم قضایی در دادگاههای نظامی ارتش گردند.
آوردهاند که در زمان قدیم در شهر بلخ شبی دزدی از دیوار خانهای بالا رفت. اتفاقا در حین بالا رفتن از دیوار، پایش لغزیده به زمین افتاد و پایش شکست. بر اثر انعکاس صدا همسایهها از خانه بیرون دویده، دزد را دستگیر و به داروغه تسلیم نمودند.
مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان میبرند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد میزند و خدا و پیغمبر را به شهادت می گیرد که «والله، بالله من زندهام! چطور میخواهید مرا به خاک بسپارید؟»
روزی زنی به محضر قاضی بلخ آمد و از شوهرش به تفصیل شکایت کرد که بخیل و ممسک است، خرج خانه نمیدهد، بد اخلاق است و با او سر یاری و سازش ندارد. قاضی سخنان شاکیه را به دقت گوش میکرد.
در جنگلی سرسبز، گرگ و روباهی چندین سال با یکدیگر رفیق بودند. بیشتر اوقات این دو دوست با هم برای شکار به حیوانات حمله میکردند و با هم آن حیوان را میخوردند، ولی معمولا هر کدام خودش به دنبال غذا میرفت.
در دوران عضدالدوله دیلمی مردی نزد قاضی شهر مال فراوانی به امانت نهاد و به حج رفت. چون بازگشت و مال خویش خواست، قاضی انکار کرد. صاحب مال شکایت نزد امیر عضدالدوله برد.
روزى شاه عباس صفوی به شیخ بهایى گفت: دلم میخواهد تو را قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سروسامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.