داستان کوتاه امیرارسلان و فرخ لقا

داستان کوتاه امیرارسلان و فرخ لقا
امیرارسلان نامدار، یکی از داستان‌های عامیانه‌ی زبان فارسی‌ست که در دوران ناصرالدین‌شاه قاجار ساخته و پرداخته شده است. این داستان بازگو کننده‌ی دلدادگی امیرارسلان نامدار پسر ملکشاه پادشاه روم و فرخ لقا دختر پطرس شاه فرنگی است.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه حاجی ما هم شریکیم

داستان کوتاه حاجی ما هم شریکیم
در زمان‌های گذشته، کاروان‌هایی که برای حج به مکه و مدینه می‌رفتند، به‌جز خطر راهزن‌ها با گروهی مردم آزار نیز روبه‌رو بودند که مشکلاتی را در طول اقامت آن‌ها در خانه‌ی خدا ایجاد می‌کردند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه جا، جای ماندن نیست

داستان کوتاه جا، جای ماندن نیست
روزی روزگاری در جنگل بزرگی شیری زندگی می‌کرد که هر روز حیوانی را شکار می‌کرد و می‌خورد. ولی این شیر علاقه داشت دوست و رفیقی برای خود داشته باشد، از طرفی حیوانی که بتواند با او رابطه‌ی صمیمی برقرار کند...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه حکایت موش و قالب پنیر

داستان کوتاه حکایت موش و قالب پنیر
روزی روزگاری، دو موش زرنگ و بازیگوش با یکدیگر در یک انباری بزرگ زندگی می‌کردند. آن‌ها هر کدام برای خود در گوشه‌ای از این انبار لانه‌ای ساخته بودند. در این انبار یک گربه‌ی پیر و یک سگ نگهبان هم زندگی می‌کردند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خروس بی‌محل

داستان کوتاه خروس بی‌محل
کیومرث پادشاه قدرتمند افسانه‌ای ایران که از دلاوری‌های او در شاهنامه هم یاد شده، روزی به قصد کشورگشایی، سپاهیانش را رهسپار مرزهای ایران کرد. سپاهیان بعد از یک راهپیمایی طولانی نزدیک روستایی اطراق کردند تا استراحت کنند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خروس اگر خروس باشه توی راه هم می‌خونه

داستان کوتاه خروس اگر خروس باشه توی راه هم می‌خونه
روزی روزگاری، یک مرد روستایی خروسی خرید. هر چه خروس بزرگتر می‌شد، زیباتر و خوش‌صداتر به‌نظر می‌رسید. صاحب خروس به واسطه‌ی هیکل درشت خروسش، چندین بار در جنگ با خروس‌ها شرکت کرد و هر بار برنده شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خود کرده را تدبیر نیست

داستان کوتاه خود کرده را تدبیر نیست
روزی روزگاری، آسیابانی که خارج از شهر آسیاب کوچکی داشت مشغول کارهای خود بود. او هر روز گندم‌هایی که کشاورزان برایش می‌آوردند آسیاب می‌کرد و غروب آن‌ها را تحویل می‌داد و مزدش را می‌گرفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خواهی نشوی رسوا، هم‌رنگ جماعت شو

داستان کوتاه خواهی نشوی رسوا، هم‌رنگ جماعت شو
روزی روزگاری، مردمان یک شهر که همه با هم خویشاوند بودند در اثر مصرف آب ناسالم عقل خود را از دست دادند و کارهای عجیب و غریبی می‌کردند. به‌طور مثال هیچ کس در این شهر کار نمی‌کرد و همه چیز درهم و برهم بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه در دروازه رو می‌شه بست، اما دهان مردم را نه

داستان کوتاه در دروازه رو می‌شه بست، اما دهان مردم را نه
روزی ملانصرالدین تصمیم گرفت تا برای دیدن مادرش عازم سفر شود. او با این خیال وسایلش را جمع کرد و در خورجین الاغش گذاشت، اما همین که خواست از در خانه خارج شود، پسرش گفت: پدر من هم می‌خواهم با شما به دیدن مادربزرگ بیایم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دانه دیدی، دام ندیدی

داستان کوتاه دانه دیدی، دام ندیدی
در روزگاران گذشته، کلاغ و عقابی در جنگل زندگی می‌کردند. کلاغ روی یکی از درختان بلند جنگل لانه داشت و عقاب روی قله‌ی کوه بلندی در وسط جنگل لانه ساخته بود. کلاغ خیلی دوست داشت مثل عقاب آرام و سریع بتواند پرواز کند.
دنباله‌ی نوشته