داستان کوتاه نه شیر شتر نه دیدار عرب

داستان کوتاه نه شیر شتر نه دیدار عرب
خانواده‌ای ایلیاتی و عرب در صحرایی چادر زده بودند و به چراندن گله‌ی خود مشغول بودند. یک شب مقداری شیر شتر در کاسه‌ای ریخته بودند و زیر حصین گذاشته بودند. از قضا آن شب ماری همان نزدیکی‌ها روی گنجی خوابیده بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه صد رحمت به دزد سرگردنه

داستان کوتاه صد رحمت به دزد سرگردنه
در روزگار قدیم، جز چارپایان وسیله‌ای برای سفر کردن وجود نداشت و راه‌ها پر از خطر بود. مردم به‌صورت کاروان به سفر می‌رفتند تا بتوانند با راهزن ها مقابله کنند. یک روز دو نفر که از کاروان جا مانده بودند، تصمیم گرفتند منتظر کاروان بعدی نشوند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زیر آب زدن

داستان کوتاه زیر آب زدن
در کمتر از صد سال پیش در خانه‌ها لوله‌کشی برای آب تصفیه شده وجود نداشت. آب تمیز درون حوض حیاط ریخته شده و برای استفاده‌های بعدی در آن‌جا نگهداری می‌شد. در انتهای مخزن آب یا همان حوض‌ها محلی به نام زیرآب وجود داشت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه یک خشت هم بگذار در دیگ

داستان کوتاه یک خشت هم بگذار در دیگ
عروس خودپسندی، آشپزی بلد نبود و نزد مادرشوهرش زندگی می‌كرد. مادرشوهر پخت و پز را به‌عهده داشت. یک روز مادرشوهر مریض شد و از قضا آن روز مهمان داشتند. عروس می‌خواست پلو بپزد ولی بلد نبود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تمام لذت دنیا

داستان کوتاه تمام لذت دنیا
در یکی از روزها شیوانا از روستایی می‌گذشت که به دو کشاورز برخورد می‌کند. هر یک از او می‌خواهند که دعایی برای‌شان داشته باشد. شیوانا رو به کشاورز اول می‌کند و می‌گوید: تو خواستار چه هستی؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ماوراءالطبیعه یا دنیای طبیعی

داستان کوتاه ماوراءالطبیعه یا دنیای طبیعی
روزی شیوانا به همراه مریدانش در جاده‌ای خارج از شهر راه می‌سپردند. ناگهان شیوانا متوقف شد و از شاگردان عذر خواست و به کنار جاده دوید. سپس شاخه‌ی محکم و قطوری را از روی زمین برداشت و آن را پوست کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شیوانا و مرد برنج فروش

داستان کوتاه شیوانا و مرد برنج فروش
مرد برنج‌فروشی بود که به درس‌های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به‌خاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب‌ها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هر که بامش بیش برفش بیشتر

داستان کوتاه هر که بامش بیش برفش بیشتر
یکی از پادشاهان عمرش به‌سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت. چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه‌ی شهر درآید، تاج شاهی را بر سر وی نهند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه وقتی که یک پسر بچه عاشق می‌شود

داستان کوتاه وقتی که یک پسر بچه عاشق می‌شود
می‌خوام یه اعتراف کنم! من چند سال پیش دیوانه‌وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛ عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته‌استکانی می‌زد و پانزده سال از خودم بزرگ‌تر بود!
دنباله‌ی نوشته