خانوادهای ایلیاتی و عرب در صحرایی چادر زده بودند و به چراندن گلهی خود مشغول بودند. یک شب مقداری شیر شتر در کاسهای ریخته بودند و زیر حصین گذاشته بودند. از قضا آن شب ماری همان نزدیکیها روی گنجی خوابیده بود.
در روزگار قدیم، جز چارپایان وسیلهای برای سفر کردن وجود نداشت و راهها پر از خطر بود. مردم بهصورت کاروان به سفر میرفتند تا بتوانند با راهزن ها مقابله کنند. یک روز دو نفر که از کاروان جا مانده بودند، تصمیم گرفتند منتظر کاروان بعدی نشوند.
در کمتر از صد سال پیش در خانهها لولهکشی برای آب تصفیه شده وجود نداشت. آب تمیز درون حوض حیاط ریخته شده و برای استفادههای بعدی در آنجا نگهداری میشد. در انتهای مخزن آب یا همان حوضها محلی به نام زیرآب وجود داشت.
عروس خودپسندی، آشپزی بلد نبود و نزد مادرشوهرش زندگی میكرد. مادرشوهر پخت و پز را بهعهده داشت. یک روز مادرشوهر مریض شد و از قضا آن روز مهمان داشتند. عروس میخواست پلو بپزد ولی بلد نبود.
در یکی از روزها شیوانا از روستایی میگذشت که به دو کشاورز برخورد میکند. هر یک از او میخواهند که دعایی برایشان داشته باشد. شیوانا رو به کشاورز اول میکند و میگوید: تو خواستار چه هستی؟
روزی شیوانا به همراه مریدانش در جادهای خارج از شهر راه میسپردند. ناگهان شیوانا متوقف شد و از شاگردان عذر خواست و به کنار جاده دوید. سپس شاخهی محکم و قطوری را از روی زمین برداشت و آن را پوست کند.
مرد برنجفروشی بود که به درسهای شیوانا بسیار علاقه داشت. اما بهخاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شبها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد.
یکی از پادشاهان عمرش بهسر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت. چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازهی شهر درآید، تاج شاهی را بر سر وی نهند.
تازه شغل جدید معلمی را شروع کرده بودم و مطمئن نبودم با توجه به ندانستن زبان محلی آنجا، بتوانم بهخوبی با بچهها ارتباط برقرار کنم و کارم را به درستی انجام بدم.
میخوام یه اعتراف کنم! من چند سال پیش دیوانهوار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛ عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک تهاستکانی میزد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود!