داستان کوتاه ابوایوب و منصور خلیفه‌ی عباسی

داستان کوتاه ابوایوب و منصور خلیفه‌ی عباسی
ابوایوب مرزبانی وزیر منصور، هرگاه به محضر منصور فرا خوانده می‌شد، رنگ می‌باخت و می‌لرزید و هنگامی که بیرون می‌آمد، رنگ به چهره‌اش برمی‌گشت. وی را گفتند: با آن‌که بسیار نزد خلیفه روی، و وی را با تو انسی است...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آخرین دانه‌ی کبریت

داستان کوتاه آخرین دانه‌ی کبریت
در یکی از قهوه‌خانه‌های دور از مرکز شهر پاریس که ملاقاتگاه دزدان و ارازل و اوباش بود، تنها بعد از نصف شب در سر میزی نشسته و روزنامه‌ای که تفصیل بازی‌های تماشاخانه و صورت بازیگران را رسم و درج می‌کنند، ملاحظه می‌کردم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چراغی را که ایزد برفروزد

داستان کوتاه چراغی را که ایزد برفروزد
ایامی که شیخ ابوسعید ابوالخیر (عارف و شاعر نامدار ایرانی سده‌ی چهارم و پنجم هجری قمری) در نیشابور بود، شهر نیشابور محتسبی داشت مقتدر و سختگیر و در عین حال منکر شیخ ابوسعید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نردبان پله پله

داستان کوتاه نردبان پله پله
تاجری در زمان‌های قدیم از تهران مسافرت کرده، به اسلامبول می‌رفت. چون به قزوین رسید، یکی از غلام‌های او محبوب نام، ناخوش شد. او را در خانه‌ی یکی از دوستان قزوینی خود گذاشت که پس از خوب شدن...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه حکمت‌آموزی شاه

داستان کوتاه حکمت‌آموزی شاه
شاعری نزد پادشاهی رفت و قصیده‌ای را که در مدح او ساخته بود، خواند. قصید بسیار پسند واقع شده و شاه به او گفت: آیا ترجیح می‌دهی که سیصد تومان صله‌ی این قصیده را به تو بپردازم یا آن‌که سه حکمت به تو بیاموزم؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قوه‌ی حافظه

داستان کوتاه قوه‌ی حافظه
شخصی وارد شهری شده و به مسجد رفت. دید موذن بالای گلدسته ایستاده و اذان می‌گوید و قطعه کاغذی در دست خود گرفته و هر نوبت نظر به آن می‌اندازد. آن شخص بالای گلدسته رفت و از پشت شانه‌ی موذن نگاه کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دروغگوترین اشخاص

داستان کوتاه دروغگوترین اشخاص
سه نفر رهگذر دیناری پیدا کرده، خواستند آن را مابین خود تقسیم نمایند. یکی از آن‌ها گفت: رفقا بیایید یک کاری بکنیم. گفتند: چه کار؟ گفت: هر یک از ما یک دروغی می‌گوییم، دروغ هر کس که بزرگتر شد، دینار مال او باشد.
دنباله‌ی نوشته