داستان کوتاه سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی

داستان کوتاه سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی
در زمان پادشاهی ابراهیم ادهم این مرد عارف و خداپرست یک روز با خود فکر کرد که اگر بخواهد پادشاه عادی باشد و با عدل و انصاف بر مردم حکومت کند، ممکن است از عبادت و بندگی خدا عقب بماند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شده ملانصرالدین، الاغی را که سوار شده، حساب نمی‌کند

داستان کوتاه شده ملانصرالدین، الاغی را که سوار شده، حساب نمی‌کند
روزی روزگاری، ملانصرالدین معروف که همه با شخصیت خاصش آشنا هستند مدتی در یک روستا ساکن بود، ملا با زحمت و تلاش صاحب خانه و زندگی، زمین کشاورزی و دامپروری مختصری شده بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند

داستان کوتاه کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند
روزی روزگاری، ملانصرالدین که با رفتارهای عجیب و غریبش خیلی معروف است، در باغچه‌ی گوشه‌ی حیاط خانه‌اش چند ساقه مو را قلمه زد. ملا چند هفته‌ای از آن‌ها مراقبت کرد تا جوانه زدند و تبدیل به نهال درخت انگور شدند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کبوتر با کبوتر باز با باز، کند همجنس با همجنس پرواز

داستان کوتاه کبوتر با کبوتر باز با باز، کند همجنس با همجنس پرواز
مرد شکارچی‌ای هر روز در جاهای مختلفی از جنگل و کوهستان که می‌دانست پرندگان برای خوردن دانه و غذا جمع می‌شوند، دامی پهن می‌کرد. وقتی پرندگان در دامی که او پهن کرده بود، اسیر می‌شدند، او آن‌ها را در قفس می‌انداخت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کاه بده، کالا بده، یک قاز و نیم بالا بده

داستان کوتاه کاه بده، کالا بده، یک قاز و نیم بالا بده
روزی روزگاری، مرد تاجری کالاهایی را در داخل کشور می‌خرید و به خارج از کشور می‌برد و آن طرف مرزها به چند برابر قیمت می‌فروخت. تاجر بعد از چند بار رفت و آمد با یکی از ماموران گمرک دوست شد و...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیره، راه رفتن خودش هم یادش رفت

داستان کوتاه کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیره، راه رفتن خودش هم یادش رفت
در بیشه‌زاری سرسبز کبکی زندگی می‌کرد که خیلی آرام و با طمانینه قدم برمی‌داشت. این شکل قدم زدن کبک باعث شده بود حیوانات زیادی علاقه داشته باشند تا مثل کبک راه بروند. به همین دلیل روی شاخه‌ای به انتظار می‌نشستند تا راه رفتن کبک را نگاه کنند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گدا به گدا رحمت به خدا

داستان کوتاه گدا به گدا رحمت به خدا
روزی روزگاری، پیرزن ناتوانی بود که از مال دنیا هیچ چیزی نداشت، جز یک خانه‌ی کوچک. از وقتی که شوهرش از دنیا رفته بود چون فرزندی نداشت تا کمکش کند دیگر حتی نانی هم برای خوردن در خانه‌اش پیدا نمی‌شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد

داستان کوتاه بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد
روزی روزگاری حسنی با مادربزرگش در روستای زیبایی زندگی می‌کرد. حسنی یک بزغاله داشت و اونو خیلی دوست داشت. روزها بزغاله را به صحرا می‌برد تا علف تازه بخورد. هنوز پاییز شروع نشده بود که حسنی مریض شد و یک ماه در خانه ماند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گربه را باید دم حجله کشت

داستان کوتاه گربه را باید دم حجله کشت
مادری دو پسر داشت که وقتی پسرانش به سنین جوانی رسیدند، خیلی علاقمند بود تا برای آن‌ها زن بگیرد. به همین دلیل هر روز یکی از دختران فامیل و همسایه‌ها را نشان می‌کرد و از پسر بزرگترش می‌خواست تا همراه او به خواستگاری آن دختر برود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه موش تو سوراخ نمی‌رفت، جارو به دمش می‌بست

داستان کوتاه موش تو سوراخ نمی‌رفت، جارو به دمش می‌بست
از کوچه‌ای موشی عبور می‌کرد، چشمش به یک در قدیمی افتاد که باز بود. به داخل حیاط رفت. پیرزنی را دید که مشغول کار بود. موش از فرصت استفاده کرد و جستی زد و داخل انباری رفت.
دنباله‌ی نوشته