داستان کوتاه دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید

داستان کوتاه دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
روزی روزگاری، در سال‌ها پیش حکیم و دانشمند بزرگ ایرانی «محمد بن زکریای رازی» در شهر ری در جنوب تهران امروزی به دنیا آمد. رازی بعد از سال‌ها درس خواندن و شاگردی در محضر اساتید بزرگ تبدیل به حکیم کار بلدی شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه روغن ریخته را نذر امام‌زاده کردن

داستان کوتاه روغن ریخته را نذر امام‌زاده کردن
روزی روزگاری در روستایی کوچک که در میان کوه‌ها قرار داشت، مردم روستا با مردی ثروتمند ولی گداصفت زندگی می‌کردند. اکثر مردم روستا زندگی ساده‌ای داشتند و تمام روز را به کشاورزی و گله‌داری سپری می‌کردند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زردآلو را برای هسته‌اش می‌خورد

داستان کوتاه زردآلو را برای هسته‌اش می‌خورد
روزی مرد خسیسی که آوازه‌ی خساست و تنگ‌نظری‌اش در شهر پیچیده بود، تصمیم گرفت برای خودش میوه بخرد. این کار برای مردی که خود را از داشتن بسیاری از نعمت‌ها محروم می‌کرد بعید بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سر شاخه نشسته از بیخ می‌برد

داستان کوتاه سر شاخه نشسته از بیخ می‌برد
در گذشته‌های دور دزدی که فکر می‌کرد خیلی زرنگ است، آرام و بی‌سروصدا وارد باغ میوه‌ای شد و شروع کرد سبد خود را از میوه‌های باغ پر کردن. دزد میوه‌های رسیده‌ی یک درخت را که چید، چشمش به درخت بعدی افتاد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دعوا سر لحاف ملانصرالدین بود

داستان کوتاه دعوا سر لحاف ملانصرالدین بود
روزی روزگاری، در یک شب سرد زمستانی، که به شدت برف می‌بارید و کسی از شدت برف و بوران جرات بیرون رفتن از خانه‌اش را نداشت، ملانصرالدین در کنار خانواده‌اش شام خورد. سپس به زیر کرسی رفت تا بخوابد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سحرخیز باش تا کامروا باشی

داستان کوتاه سحرخیز باش تا کامروا باشی
در زمان پادشاهی انوشیروان ساسانی، او وزیر باهوش و کاردانی داشت به نام بوذرجمهر. این وزیر بسیار منظم و مرتب بود. این ویژگی‌های بوذرجمهر باعث شده بود که او بسیار مورد احترام و مشورت انوشیروان باشد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه عطایش را به لقایش بخشید

داستان کوتاه عطایش را به لقایش بخشید
در روزگاران قدیم تاجری در هنگام سفر گرفتار راهزنان شد و تمام دارایی‌اش را یک شبه از دست داد. او که مرد سرشناس و بزرگی بود، بی‌پولی و تهی‌دستی خیلی آزارش می‌داد، ولی آن‌قدر آبرومند بود که نمی‌توانست دست نیاز در برابر کسی دراز کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه عزرائیل در خانه‌اش قدم می‌زند

داستان کوتاه عزرائیل در خانه‌اش قدم می‌زند
در زمان نبوت حضرت سلیمان پیرمردی زندگی می‌کرد که با این‌که سال‌های زیادی عمر کرده بود، ولی نمی‌خواست بمیرد. یک روز صبح که پیرمرد می‌خواست سرکار برود. همین که از خانه خارج شد یک دفعه چشمش به یک آدم افتاد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه عیسی به دین خود، موسی به دین خود

داستان کوتاه عیسی به دین خود، موسی به دین خود
زمانی که اسلام دین تازه‌ای بود و تعداد مسلمانان در شهر مکه هنوز کم بود، کافران مردم تازه مسلمان شده را از هر راهی که می‌توانستند مورد آزار و اذیت قرار می‌دادند تا از دین و آیین جدید خود دست بردارند.
دنباله‌ی نوشته