روزی روزگاری، در سالها پیش حکیم و دانشمند بزرگ ایرانی «محمد بن زکریای رازی» در شهر ری در جنوب تهران امروزی به دنیا آمد. رازی بعد از سالها درس خواندن و شاگردی در محضر اساتید بزرگ تبدیل به حکیم کار بلدی شد.
روزی روزگاری در روستایی کوچک که در میان کوهها قرار داشت، مردم روستا با مردی ثروتمند ولی گداصفت زندگی میکردند. اکثر مردم روستا زندگی سادهای داشتند و تمام روز را به کشاورزی و گلهداری سپری میکردند.
روزی مرد خسیسی که آوازهی خساست و تنگنظریاش در شهر پیچیده بود، تصمیم گرفت برای خودش میوه بخرد. این کار برای مردی که خود را از داشتن بسیاری از نعمتها محروم میکرد بعید بود.
در گذشتههای دور دزدی که فکر میکرد خیلی زرنگ است، آرام و بیسروصدا وارد باغ میوهای شد و شروع کرد سبد خود را از میوههای باغ پر کردن. دزد میوههای رسیدهی یک درخت را که چید، چشمش به درخت بعدی افتاد.
روزی روزگاری، در یک شب سرد زمستانی، که به شدت برف میبارید و کسی از شدت برف و بوران جرات بیرون رفتن از خانهاش را نداشت، ملانصرالدین در کنار خانوادهاش شام خورد. سپس به زیر کرسی رفت تا بخوابد.
روزی روزگاری، سالها پیش که وسیلهی مسافرت مردم حیوانات بود، مردی بهقصد تجارت از شهر خود خارج شد و آذوقهی کمی برداشت و سوار بر شترش به دل کوه و بیابان زد.
در زمان پادشاهی انوشیروان ساسانی، او وزیر باهوش و کاردانی داشت به نام بوذرجمهر. این وزیر بسیار منظم و مرتب بود. این ویژگیهای بوذرجمهر باعث شده بود که او بسیار مورد احترام و مشورت انوشیروان باشد.
در روزگاران قدیم تاجری در هنگام سفر گرفتار راهزنان شد و تمام داراییاش را یک شبه از دست داد. او که مرد سرشناس و بزرگی بود، بیپولی و تهیدستی خیلی آزارش میداد، ولی آنقدر آبرومند بود که نمیتوانست دست نیاز در برابر کسی دراز کند.
در زمان نبوت حضرت سلیمان پیرمردی زندگی میکرد که با اینکه سالهای زیادی عمر کرده بود، ولی نمیخواست بمیرد. یک روز صبح که پیرمرد میخواست سرکار برود. همین که از خانه خارج شد یک دفعه چشمش به یک آدم افتاد.
زمانی که اسلام دین تازهای بود و تعداد مسلمانان در شهر مکه هنوز کم بود، کافران مردم تازه مسلمان شده را از هر راهی که میتوانستند مورد آزار و اذیت قرار میدادند تا از دین و آیین جدید خود دست بردارند.