داستان کوتاه سه پرسش

داستان کوتاه سه پرسش
در روزگاران دور چندین پرسش ذهن پادشاهی را به خود مشغول کرده بود. این‌که اگر می‌دانست چه وقت برای شروع کاری مناسب است، به چه کسی باید بیشتر توجه کند و از چه کسانی باید دوری گزیند و...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پسرک شطرنج‌باز و راهب صومعه

داستان کوتاه پسرک شطرنج‌باز و راهب صومعه
پسرکی به رئیس صومعه گفت: دلم می‌خواهد راهب بشوم، اما در زندگی هیچ چیز یاد نگرفته‌ام. پدرم فقط به من شطرنج یاد داده است که هیچ تاثیری در روشنایی باطن من ندارد. بعضی می‌گویند این بازی‌ها گناه است.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه یک آدم چقدر زمین می‌خواهد

داستان کوتاه یک آدم چقدر زمین می‌خواهد
سال‌ها قبل، بیشتر مردم کشور روسیه خیلی فقیر بودند، عده‌ی زیادی از آن‌ها با بیچارگی زندگی می‌کردند. گروهی از این آدم‌های فقیر دهقان بودند. از صبح تا شب در مزرعه کار می‌کردند و جان می‌کندند، ولی هیچ‌گاه پول زیادی به‌دست نمی‌آوردند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کار خوبه خدا درست کنه، سلطان محمود خر کیه

داستان کوتاه کار خوبه خدا درست کنه، سلطان محمود خر کیه
گویند که در دو طرف درب ورودی کاخ سلطان محمود غزنوی، دو مستمند نشسته بودند. یکی چاپلوس بود و هر کس که رد می‌شد، از وزیر و وکیل و سلطان با چرب‌زبانی چیزی کاسب می‌شد؛ اما دیگری ساکت بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه درسی از استاد

داستان کوتاه درسی از استاد
روزی روزگاری استاد بزرگی برای سخنرانی قصد رفتن به یک روستای همسایه را داشت. مردمان زیادی با قطار به روستا می‌رفتند تا به سخنان این استاد بزرگ گوش کنند. در میان مسافران، افسر جوان به‌همراه استاد بزرگ با هم از قطار پیاده شدند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آنکه دلسرد نشد

داستان کوتاه آنکه دلسرد نشد
پیرمرد به طرف استخر رفت، تکه نانی را از جیب بزرگ کت خود درآورد و آن را ریزریز کرد و تا جایی که می‌توانست آن را دور‌تر از خود روی آب ریخت. غاز‌ها هم جمع شدند و سر تکه‌های نان به جان هم افتادند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه محبتی که ابراز نشد

داستان کوتاه محبتی که ابراز نشد
پیرمرد خوش برخورد و ملیحی هر از گاهی برای فروش اسباب و اثاثیه به عتیقه‌فروشی خیابان نیوهمپشایر مراجعه می‌کرد. یک روز زن عتیقه‌فروش پس از خروج پیرمرد از مغازه به همسرش می‌گوید...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مهربانی و محبت

داستان کوتاه مهربانی و محبت
«جان» و همسرش «جنی» در محله‌ای فقیرنشین زندگی می‌کردند. جان در اداره‌ی راه‌آهن تعمیرکار بود و کار سخت و خسته کننده‌ای داشت. جنی هم در یک گل‌فروشی کارهای متفرقه انجام می‌داد تا کمک خرجی برای امرار معاش زندگی‌شان به‌دست آورد.
دنباله‌ی نوشته