در روزگاران دور چندین پرسش ذهن پادشاهی را به خود مشغول کرده بود. اینکه اگر میدانست چه وقت برای شروع کاری مناسب است، به چه کسی باید بیشتر توجه کند و از چه کسانی باید دوری گزیند و...
پسرکی به رئیس صومعه گفت: دلم میخواهد راهب بشوم، اما در زندگی هیچ چیز یاد نگرفتهام. پدرم فقط به من شطرنج یاد داده است که هیچ تاثیری در روشنایی باطن من ندارد. بعضی میگویند این بازیها گناه است.
مرد جوان، وقتی که پسربچهای بود قصههای زیادی دربارهی جویبار فراموشی شنیده بود و حالا که زن و دو فرزندش را در زلزله از دست داده بود، بار دیگر به یاد جویبار فراموشی افتاده بود.
سالها قبل، بیشتر مردم کشور روسیه خیلی فقیر بودند، عدهی زیادی از آنها با بیچارگی زندگی میکردند. گروهی از این آدمهای فقیر دهقان بودند. از صبح تا شب در مزرعه کار میکردند و جان میکندند، ولی هیچگاه پول زیادی بهدست نمیآوردند.
گویند که در دو طرف درب ورودی کاخ سلطان محمود غزنوی، دو مستمند نشسته بودند. یکی چاپلوس بود و هر کس که رد میشد، از وزیر و وکیل و سلطان با چربزبانی چیزی کاسب میشد؛ اما دیگری ساکت بود.
روزی روزگاری استاد بزرگی برای سخنرانی قصد رفتن به یک روستای همسایه را داشت. مردمان زیادی با قطار به روستا میرفتند تا به سخنان این استاد بزرگ گوش کنند. در میان مسافران، افسر جوان بههمراه استاد بزرگ با هم از قطار پیاده شدند.
پیرمرد به طرف استخر رفت، تکه نانی را از جیب بزرگ کت خود درآورد و آن را ریزریز کرد و تا جایی که میتوانست آن را دورتر از خود روی آب ریخت. غازها هم جمع شدند و سر تکههای نان به جان هم افتادند.
دختر کوچکی به مهمانشان گفت: میخوای عروسکهامو ببینی؟ مهمان با مهربانی جواب داد: آره عزیزم. دخترک دوید و همهی عروسکهایش را آورد. بعضی از آنها خیلی با نمک بودند.
پیرمرد خوش برخورد و ملیحی هر از گاهی برای فروش اسباب و اثاثیه به عتیقهفروشی خیابان نیوهمپشایر مراجعه میکرد. یک روز زن عتیقهفروش پس از خروج پیرمرد از مغازه به همسرش میگوید...
«جان» و همسرش «جنی» در محلهای فقیرنشین زندگی میکردند. جان در ادارهی راهآهن تعمیرکار بود و کار سخت و خسته کنندهای داشت. جنی هم در یک گلفروشی کارهای متفرقه انجام میداد تا کمک خرجی برای امرار معاش زندگیشان بهدست آورد.