داستان کوتاه دلی مهربان و بزرگ

داستان کوتاه دلی مهربان و بزرگ

دختر کوچکی به مهمان‌شان گفت: «می‌خوای عروسک‌هامو ببینی؟»
مهمان با مهربانی جواب داد: «آره عزیزم.»
دخترک دوید و همه‌ی عروسک‌هایش را آورد. بعضی از آن‌ها خیلی با نمک بودند. در بین آن‌ها یک عروسک «باربی» هم بود. مهمان از دخترک پرسید: «کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟» و پیش خودش فکر کرد که دخترک حتما می‌گوید «باربی»؛ اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره‌ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت: «اینو بیشتر از همه دوست دارم.»
مهمان با کنجکاوی پرسید: «این که زیاد خوشگل نیست!»
دخترک جواب داد: «آخه اگه منم دوستش نداشته باشم، دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه؛ اون وقت دلش می‌شکنه...»

 

مهربانی را از کودکی آموختم که برای شیرین کردن آب دریا، آب نباتش را به دریا پرتاب کرد. «رالف اسکات»

 

برگرفته از کتاب من و ما! نوشته‌ی امیررضا آرمیون.
نگاره: littledazzler.wordpress.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۷ مشارکت کننده