«باب» مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود. برعکس، زنش «سارا» بسیار مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند. سارا با خود میاندیشید: «خداوند این مرد را به من داده است...
پادشاهی صاحب سه پسر بود و قصد داشت از بین آنها یکی را بهعنوان جانشین خود انتخاب کند. این کار برایش بسیار سخت بود، زیرا هر سه پسر بسیار باهوش و شجاع بودند و او نمیتوانست به درستی قضاوت کند.
دو هفته به عید بزرگ کریسمس مانده بود. مجبور شدم بهخاطر درد کمر در بیمارستان بستری شده و مورد عمل جراحی قرار بگیرم. به هیچ وجه مایل به این کار نبودم، ولی درد امانم را بریده بود.
جری از آن دسته انسانهایی بود که رفتارش همیشه برای ما موجب شگفتی میشد. هر روز سرشار از روحیه از وقایع مثبت اطرافش تعریف میکرد، برخوردش با کارمندان محبتآمیز و آمیخته با احترام بود.
روزی شیوانا همراه شاگردانش در حال عبور از کنار مزرعهای بود. صاحب مزرعه به محض مشاهدهی شیوانا از آنها دعوت کرد تا به خانهی او بروند و قدری استراحت کنند.
تو اون سفر، ما بیست و پنج نفر بودیم. ماه ژوئن بود، ولی با این حال هوا به شدت سرد بود. زمستون اون سال در کانادا یک عالمه برف باریده بود. بنابراین، آب رودخونه بالاتر از حد معمول بود.
آنتونی رابینز ماجرایی رقتانگیز از دوران بچگیاش بهخاطر دارد. زمانی که آنتونی کودکی بیش نبود، پدر و مادرش سخت کار میکردند تا بتوانند خانواده را سر پا نگهدارند. متاسفانه وضعیت مالی آنها چندان رو به راه نبود.
آخه این چه خونهایه. از دست این حسن. برادرم هم خونه برای من پیدا میکنه. یک هفته است سه چهار تا خونه رفتم، ولی هیچکدام را نپسندیدم. هرکدام یه ایرادی دارند. اولی یک خونهی ویلایی بود، فکر کنم دو هزار متری میشد.
بودا به دهی سفر کرد. زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد. کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت: «این زن، هرزه است به خانهی او نروید.»
بوقلمونی، گاوی بديد و بگفت: در آرزوی پروازم اما چگونه، ندانم. گاو پاسخ داد: گر ز تپالهی من خوری قدرت بر بالهايت فتد و پرواز کنی. بوقلمون خورد و بر شاخی نشست. تيراندازی ماهر، بوقلمون بر درخت بديد.