داستان کوتاه پسرک شطرنج‌باز و راهب صومعه

داستان کوتاه پسرک شطرنج‌باز و راهب صومعه

پسرکی به رئیس صومعه گفت: دلم می‌خواهد راهب بشوم، اما در زندگی هیچ چیز یاد نگرفته‌ام. پدرم فقط  به من شطرنج یاد داده است که هیچ  تاثیری در روشنایی باطن من ندارد. بعضی می‌گویند این بازی‌ها گناه است. راهب پاسخ داد: شاید گناه باشد، شاید هم فقط سرگرمی باشد. شاید صومعه‌ی ما به کمی از هر دو احتیاج داشته باشد.
پدر روحانی خواست تا برایش صفحه‌ی شطرنجی بیاورند. بعد راهبی را صدا زد و دستور داد با جوان شطرنج بازی کند، اما قبل از شروع بازی گفت: به سرگرمی احتیاج داریم، اما نمی‌شود بگذاریم همه‌ی اهل صومعه شطرنج بازی کنند. فقط بهترین شطرنج‌باز می‌تواند در صومعه باشد. اگر این راهب ببازد، صومعه را ترک می‌کند و جایی برای تو باز می‌شود.
پدر روحانی بسیار جدی صحبت می‌کرد. جوان احساس کرد مهم‌ترین بازی زندگی‌اش را انجام می‌دهد. عرق سردی بر پیشانی‌اش نشست. صفحه‌ی شطرنج به مرکز دنیا تبدیل شده بود... نزدیک بود راهب بازی را ببازد. جوان حمله کرد، اما بعد نگاه معصوم و پرقداست راهب را دید. چند حرکت اشتباه کرد تا راهب بتواند بازی را ببرد. حالا دیگر ترجیح می‌داد آن بازی را ببازد. آن راهب بیشتر به درد مردم می‌خورد تا او.
ناگهان پدر روحانی  صفحه‌ی شطرنج را روی زمین انداخت و گفت: تو بسیار بیشتر از آن‌چه گمان می‌کنی، یاد گرفته‌ای. ذهنت را بر پیروزی متمرکز کرده‌ای و توانستی با نیروی اراده، جنگ را رهبری کنی. بعد احساس محبت کردی و حاضر شدی خودت را قربانی هدف بزرگ‌تری کنی. به صومعه خوش آمدی. زیرا می‌دانی چگونه نظم و ترتیب را در کنار محبت و شفقت جای بدهی.

 

برگرفته از کتاب از موج تا اوج، نوشته‌ی مسعود لعلی.
نگاره: Pxel_Photographer (pixabay.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۵ مشارکت کننده