مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنواییاش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمیدانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این دلیل، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمیرسید. از همون اول کم نیاوردم، با ضربهی دکتر چنان گریهای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است. هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پیدرپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمیکردم.
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس میرفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانیها سه نفرشان یک بلیط خریدهاند.
معلم اسم دانشآموز را صدا کرد، دانشآموز پای تخته رفت. معلم گفت: شعر بنی آدم را بخوان. دانشآموز شروع کرد: بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتورگازی ازش جلو زد! خیلی شاكی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست تا از بغل موتوره رد میشه.
سرمایهداری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو میشد. ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا میکرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند.
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربهای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشهزار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشهزار رفت که ناگهان با صحنهای روبرو شد.
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش بکند. پسر هم مثل تقریبا بقیهی همسن و سالانش واقعا نمیدانست که چه چیزى از زندگى میخواهد و ظاهرا خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.
داستانی که در زیر نقل میشود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای «دکتر جلال گنجی» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» نقل کردهاند.
یک بندهی خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردی و ساحل طلایى انداخت و گفت: خدایا! میشود تنها آرزوى مرا برآورده کنى؟