داستان کوتاه دعوا سر لحاف ملانصرالدین بود

داستان کوتاه دعوا سر لحاف ملانصرالدین بود

روزی روزگاری، در یک شب سرد زمستانی، که به شدت برف می‌بارید و کسی از شدت برف و بوران جرات بیرون رفتن از خانه‌اش را نداشت، ملانصرالدین در کنار خانواده‌اش شام خورد. سپس به زیر کرسی رفت تا بخوابد. ملا آن‌قدر سردش بود که یک لحاف دیگر هم روی خودش انداخت تا گرم شود و خوابش ببرد. ملا تازه گرمش شده بود که صدای داد و بیداد از کوچه شنیده شد. ملا خودش را به خواب زد که من چیزی نشنیدم.
زن ملا بلند شد چراغ روشن کرد و از پنجره به کوچه نگاه کرد. دید دزد به خانه‌ی همسایه رفته و او کمک می‌خواهد تا او را قبل از این‌که فرار کند دستگیر کند. زن ملا گفت: مرد بیدار شو! بیدار شو دزد به خانه‌ی همسایه آمده. ملا که تازه گرم شده بود و نمی‌خواست جای گرم و نرمش را از دست بدهد. گفت: خوب بروم که چی بشه؟ زن گفت: بلند شو دزدی که امشب از خانه‌ی همسایه دزدی کرده، اگر دستگیر نشود فردا به سراغ خانه‌ی ما خواهد آمد. بلند شو مرد! ملا از رختخواب بلند شد، ولی چون خیلی سردش بود لحاف را به دور خود پیچید و به کوچه رفت.
وقتی وارد کوچه شد، دید مردم به خانه‌های خود بازمی‌گردند. پرسید: چه شد؟ گفتند: دزد از تاریکی شب استفاده کرد و توانست فرار کند، هر چه دنبالش دویدیم نتوانستیم پیدایش کنیم. فایده‌ای ندارد. تازه صاحب‌خانه زود بیدار شده و دزد نتوانست چیزی با خود ببرد. ملانصرالدین خوشحال از این‌که زودتر به رختخواب خود برمی‌گردد راهی خانه شد. در یک لحظه دزد از خلوتی کوچه استفاده کرد و برای این‌که دست خالی برنگردد، لحاف ملا را از روی شانه‌اش کشید و فرار کرد. ملا که خواب و بیدار بود، هیچ کاری نتوانست بکند و تا به خودش آمد، لحاف را برده بودند. چون کاری از دست ملا برنمی‌آمد، به خانه بازگشت. همسرش پرسید: چی شده بود؟ دعوا سر چی بود؟ چرا این همه داد و بیداد می‌کردند. ملانصرالدین گفت: دعوا سر لحاف ملانصرالدین بود و زنش تازه یادش آمد ملا با لحاف رفته و بدون لحاف بازگشته.

 

این ضرب المثل درباره‌ی کسی گفته می‌شود که در جنگ یا دعوایی دخالتی نداشته، اما ضرر و زیان ببیند.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.
نگاره: Bordoressam (dreamstime.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده