داستان کوتاه پارسا یعنی وارسته از دلبستگی به دنیا

داستان کوتاه پارسا یعنی وارسته از دلبستگی به دنیا

پادشاهی دچار حادثه‌ی خطیری شد. نذر کرد که اگر در آن حادثه پیروز و موفق گردد. مبلغی پول به پارسایان بدهد. او به مراد رسید و کام دلش برآمد. وقت آن رسید که به نذرش وفا کند، کیسه‌ی پولی را به یکی از غلامان داد تا آن را در تامین مخارج زندگی پارسایان به مصرف برساند.
آن غلام که خردمندی هوشیار بود هر روز به جستجو برای یافتن زاهد می‌پرداخت و شب نزد شاه آمده و کیسه‌ی پول را نزدش می‌نهاد و می‌گفت: هر چه جستجو کردم، زاهد و پارسایی نیافتم.
شاه گفت: این چه حرفی است که می‌زنی، طبق اطلاعی که دارم، چهارصد زاهد و پارسا در کشور وجود دارد.
غلام هوشیار گفت: اعلیحضرتا! آن‌که پارسا است، پول ما را نمی‌پذیرد، و آن کس که می‌پذیرد پارسا نیست.
شاه خندید و به همنشینانش گفت: به همان اندازه که من به پارسایان حق‌پرست ارادت دارم، این غلام گستاخ با آن‌ها دشمنی دارد، ولی حق با غلام است. که آن کس که در بند پول است زاهد نیست.
زاهد که درم گرفت و دینار - زاهدتر از او یکی به دست آر

 

نگاره: Pankaj Jagya (momjunction.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲۱ مشارکت کننده