داستان کوتاه شیوانا و تهدید باغبان مدرسه

داستان کوتاه شیوانا و تهدید باغبان مدرسه
باغبان گوشه‌ی حیاط مدرسه نشسته و به نقطه‌ای خیره شده بود. آن‌قدر غمگین بود که شیوانا را که از مقابلش می‌گذشت ندید و حتی صدایش را که به او سلام کرد نشنید. شیوانا که کمتر باغبان را این‌گونه غمگین دیده بود، دوباره برگشت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دزد باش و مرد باش

داستان کوتاه دزد باش و مرد باش
در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنی‌اش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری می‌کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مریض و پزشک و بازرس

داستان کوتاه مریض و پزشک و بازرس
روزی مریضی برای نشان دادن مریضی خود به مطب پزشک فوق‌متخصص مراجعه کرد. منشی پزشک به او گفت: شما وقت قبلی نگرفته‌اید و کارتخوان هم نداریم. مریض گفت: کار من بسیار کوتاه است، اگر محبت کنید بین‌مریض داخل شوم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دوستانت را نزدیک خودت نگه‌دار و دشمنانت را نزدیکتر

داستان کوتاه دوستانت را نزدیک خودت نگه‌دار و دشمنانت را نزدیکتر
چرچیل سیاستمدار بزرگ در کتاب خاطرات خود می‌نویسد: زمانی که پسر بچه‌ای یازده ساله بودم، روزی سه نفر از بچه‌های قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زیر آب زدن

داستان کوتاه زیر آب زدن
در کمتر از صد سال پیش در خانه‌ها لوله‌کشی برای آب تصفیه شده وجود نداشت. آب تمیز درون حوض حیاط ریخته شده و برای استفاده‌های بعدی در آن‌جا نگهداری می‌شد. در انتهای مخزن آب یا همان حوض‌ها محلی به نام زیرآب وجود داشت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه یک خشت هم بگذار در دیگ

داستان کوتاه یک خشت هم بگذار در دیگ
عروس خودپسندی، آشپزی بلد نبود و نزد مادرشوهرش زندگی می‌كرد. مادرشوهر پخت و پز را به‌عهده داشت. یک روز مادرشوهر مریض شد و از قضا آن روز مهمان داشتند. عروس می‌خواست پلو بپزد ولی بلد نبود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شیوانا و مرد برنج فروش

داستان کوتاه شیوانا و مرد برنج فروش
مرد برنج‌فروشی بود که به درس‌های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به‌خاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب‌ها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه می‌خواهم خودم باشم

داستان کوتاه می‌خواهم خودم باشم
در باغ دیوانه‌خانه‌ای قدم می‌زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه‌ای دیدم. منش و سلامت رفتارش با بیماران دیگر تناسبی نداشت. کنارش نشستم و پرسیدم: این‌جا چه می‌کنی؟ با تعجب نگاهم کرد. اما دید که من از پزشکان نیستم.
دنباله‌ی نوشته