داستان کوتاه یک لبخند

داستان کوتاه یک لبخند

دختربچه‌ای که هر روز در پارک بازی می‌کرد، یک صبح هنگام بازی به یک مرد اندوهگین که روی نیمکت نشسته بود، لبخند زد. مرد اندوهگین به‌خاطر لبخند بی‌دلیل آن دخترک غریبه احساس بهتری پیدا کرد. وقتی که در این حس خوب به سر می‌برد، به یاد آورد که به‌خاطر کار خوبی که دوستش در حق او انجام داده بود، از او تشکر نکرده است.
این را به او بدهکارم، بلافاصله برای او پیامی فرستاد و از او صمیمانه تشکر کرد و نوشت که این محبت او را هرگز از خاطر نخواهد برد. دوستش درست پیام را زمانی خواند که در رستورانی در حال خوردن غذا بود. او از آن پیام قدردانی بسیار متاثر شد. این پیام به‌قدری حالش را خوب کرده بود که موقع خروج از رستوران انعام بسیار خوبی به دختر جوان پیشخدمت داد. این دختر جوان اولین باری بود که چنین انعامی می‌گرفت. بسیار متعجب بود و به همان میزان احساس شادی می‌کرد. شب که به خانه باز می‌گشت، مقداری از انعامش را در کلاه فقیری که بر سر کوچه نشسته بود، انداخت.
مرد فقیر با دیدن پول بسیار خوشحال شد. او دو روز بود که هیچ چیزی نخورده بود. حال می‌توانست شکم خود را سیر بکند. بعد از این‌که چیزی خورد، به اتاق زیرشیروانی خود در یک آپارتمان رفت. بسیار سر حال بود، تا حدی که با دیدن توله سگی که از سرما به خود می‌لرزید، او را در آغوش گرفت و گرمش کرد. آن سگ چون که در سرمای شب توانسته بود در آغوشی گرم باشد، احساس آسوده‌گی می‌کرد. دیگر نمی‌لرزید و در خانه‌ی آن مرد فقیر به این طرف و آن طرف می‌دوید. نیمه‌شب دود ساختمان را فرا گرفت.
شاید هم ساختمان داشت آتش می‌گرفت. سگ که بوی دود را حس کرده بود، به‌قدری بلند بلند پارس کرد که توانست مرد فقیر را بیدار کند. مادران و پدران فرزندان‌شان را در آغوش گرفته و بیرون دویدند، اهالی ساختمان بی‌آنکه آسیب ببینند، توانستند از آتش‌سوزی جان سالم به در ببرند. تمام این اتفاقات به‌دلیل تبسم رخ داده بود که شاید از نظر مالی پنج سنت هم ارزش نداشت، همه‌ی این‌ها نتیجه‌ی یک لبخند بود.

 

برگرفته از کتاب موعد مقرر، نوشته‌ی هاکان منگوچ
نگاره: Agstronaut (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده