داستان کوتاه خواجه نظام الملک و همنشینی با نادان

داستان کوتاه خواجه نظام الملک و همنشینی با نادان

آورده‌اند که خواجه نظام‌الملک وزیر ملکشاه سلجوقی به علتی به زندان افتاد. بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد. خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشه‌گیری را به وزارت ترجیح داد.
دربار ملکشاه دنبال چاره‌ای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابقش کنند. در این بین شخصی گفت خواجه دانشمند است و هیچ چیز برای او بدتر از همنشینی با انسان نادان نیست. پس فکری کردند و چوپانی که گله‌ای را به سبب سهل‌انگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر می‌برد به نزد خواجه فرستادند. 
خواجه مشغول خواندن قرآن بود، چوپان وارد شد و جلو خواجه نشست، ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد. خواجه گمان کرد تازه‌وارد عارفی است آشنا به معارف قران، رو به چوپان کرد و پرسید: چرا گریه می‌کنی؟
چوپان آهی کشید و گفت: داغ مرا تازه کردی.
خواجه گفت: چرا؟
چوپان گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله‌ی من بود و ریشش هم‌رنگ و اندازه‌ی ریش شما بود و هر وقت علف می‌خورد مثل ریش شما که موقع خواندن تکان می‌خورد، تکان تکان می‌خورد، برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت.
خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد و از شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت:
صد سال به کُند و بند زندان بودن - در روم و فرنگ با اسیران بودن
صد قافله‌ی قاف را به پا فرسودن - بهتر که دمی همدم نادان بودن
و مجددا قبول وزارت کرد و به سر شغل سابق برگشت.

 

نگاره: Themanlonewolf (commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده